مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (6)

پل تجریش (از سفرنامۀ اونور آب)

 

اولین کتاب هایی که در نوجوانی خوانده بودم، همه کتاب های عشقی بودند. حساس ترین بخش همۀ این کتاب ها در باغ ها و خانه های شمیرانات اتفاق افتاده بودند و من هنوز تهران و شمیرانات را و تجریش را و پل تجریش را ندیده بودم و فکر می کردم که در تهران و اطرافش جز مسالۀ عشق مسالۀ دیگری وجود ندارد. تقریبا مثل تورنتو و دیگر جاهای کانادا! فکر می کردم که خانه ها در پایتخت بوی عشق می دهند و غم ها همه غم عشق اند و شادی ها حاصل عشق اند و عشق ها همه در باغ های شمیرانات به ثمر می رسند و پیراهن های ارمک بیشتر از هر عامل دیگری، موجد عشق می شوند و فکر می کردم که   در پایتخت هیچ حرکت سیاسی جدی وجود ندارد و فکر می کردم که  پایتخت یک جوری با سیاست کنار آمده است و عشق در پایتخت نقش مرموزی دارد و باغ ها و کوچه های شمیرانات ساخته شده اند برای عشق و عصرها پیاده روهای پل تجریش، که لابد پلی دراز و مرتفع و صدچشمه است، مملو است از عشاقی که دست در دست قدم می زنند و راز و نیاز می کنند و به وجد می آیند و گله می کنند و قهر و آشتی به راه می اندازند و نویسنده ها همۀ این احوال را زیر نظر دارند و اطمینان حاصل کرده اند که در تهران مسالۀ دیگری وجود ندارد. اولین روزی که در سال 1337 برای اولین بار در تهران بودم، تصمیم گرفتم که هرچه زودتر خودم را برسانم به پل تجریش، میعاد عاشقان.

توی راه تجریش تقریبا تب کرده بودم. مثل تبی که در فرودگاه تورنتو گریبانم را گرفته بود. تب های راه پل تجریش و راه تورنتو شباهت غافلگیرکننده ای به یکدیگر داشتند. هر دو راه دالان هایی بودند که به کومۀ بزرگ عشق می رسیدند. با هزاران کیلومتر فاصله. یکی با بلیت 4 ریالی و دیگری با بلیت 12500000 ریالی.

وقتی که در تجریش به آخر خط رسیدیم و همۀ مسافرها پیاده شدند، احساس کردم که دارم از شعف دیوانه می شوم. هوا خنک تر از تهران بود. اطمینان داشتم که زیباترین بعد از ظهر همۀ عمرم در انتظارم است. پیاده که شدم بوی کباب پیچید توی دماغم. احساس کردم که به زودی با دیدن حقیقت بزرگ و آن پل بزرگ صدچشمۀ جادویی در جایم میخکوب خواهم شد.

فکر کردم که رود زیبایی از شیارهای البرز سرازیز می شود و از بالادست پایتخت راهش را کج می کند و پل زیبای موعود دو کرانۀ رود را به هم می پیوندد و در دو کرانۀ این رکن آباد جا به جا رستوران ها و جایگاه های زیبایی برای استراحت و برای نوشیدن و خوردن و راز و نیاز کردن وجود دارد. و فکر کردم که چون از پیشانیم پیداست که شهرستانی هستم، جرات قدم گذاشتن به هیچ یک از این قرارگاه ها را نخواهم داشت. البته این افسوس را هم خوردم که چرا هنوز به کسی دل نبسته ام.

خیابان ها و کوچه ها را، از یک طرف و به طور حساب شده پشت سر گذاشتم و به همۀ پیچ و خم ها سرزدم، تا سرانجام از شکاف انتهای خیابان و کوچه ای پل موعود را ببینم، که مثل قوس و قزح، آرام و رنگین و بی دغدغه بر پایه های مرطوب و خیسش آرمیده است. صادقانه اعتراف می کنم که پس از چهار ساعت جست و جو جرات نکردم که از رهگذرها سراغ پل را بگیرم. همۀ رهگذرها به طور غریبی بیگانه بودند و احساس می کردم که به طور بی شایبه ای پای حیثیتم در میان رهگذرها است.

هوا تاریک شده بود که رسیدم به دهانۀ خیابان سعدآباد. آخرین خیابانی که می بایستی حتما به تجریش منتهی می شد! خیابان روشن و مرموز بود. مردی با یک بغل سنگک راهی خانه اش بود. دختر و پسر جوانی، در حالی که به ماشینی قراضه تکیه کرده بودند، بستنی می خوردند.   قیافه هایشان طوری بود که انگاری همدیگر را دوست ندارند و می انگاشتی که پول شامشان را ندارند و خجالت می کشند که به پل تجریش نزدیک شوند. و صدای فروشنده های خیابانی محشری به پا کرده بود، کبرا!

فکر کردم که پل در انتهای خیابان سعدآباد قرار دارد. نام این خیابان پیامی بد برای چنین برداشتی و افسوس خوردم که درست وقتی   به پل می رسم که هوا تاریک شده است و پایه های پل در تاریکی پنهان هستند و فقط باید به چشمک های چراغ ها و ستاره ها در آب زیر پل بسنده کنم! اما وقتی که به نزدیکی های انتهای خیابان سعدآباد نزدیک شدم،   چند مامور گارد سلطنتی، متوجهم کردند که ادامۀ راه برایم ممکن نیست!

یک لحظه فکر کردم که پل در منطقه ای دربسته قرار دارد، اما زود متوجه شدم که راه را عوضی رفته ام و سرازیر شدم به طرف میدان. هرگز خودم را تا این اندازه غریب و بی کس نیافته بودم. خستگی داشت از پایم می انداخت. داشتم فکر می کردم که برنامۀ تماشای پل را به روز بعد موکول کنم ، که ناگهان به شدت خون از دماغم راه افتاد. حالا هم گرسنه و تشنه بودم و هم گرما زده و خسته. خون همچنان سرازیر بود. نشستم کنار جوی کثیف و سرم گرفتم به طرف جو. زنی میانسال جلویم ایستاد و از حالم پرسید. گفتم، چیزیم نیست، خسته و گرمازده شده ام و دستپاچه گفتم که دنبال پل می گشتم. پرسید، کدام پل؟ گفتم، پل تجریش. پل تجریش را نشانم داد و در تاریک روشن پیاده رو گم شد. پل شیشه ای پرخاطره ام از دستم افتاد و ریزریز شد و پولک های شیشه ای چسبیدند به خونم...

بیگانه که باشی هرگز نخواهی توانست که رکن آبادِ شیراز ما را بیابی. رکن آباد واژه ای است ویژه ی زبان ما که درهیچ زبانی معادل ندارد. فردوس ما هم می تواند جویبار خسته ای باشد با چند بید محتضر، اما پر حضور. زبان ما زبانی است مخصوص خودمان. پل تجریش هم همان گونه که نوشتم مخصوص زبان ما است و کیفیت نگاه ما. مسافر بیگانه هرگز پل تجریش ما را، که میعاد ما است، نخواهد یافت. مگر عکسی بیندازی و زیرش به خط نستعلیق بنویسی، پل تجریش! البته اگر روی این نوشته، آگهی فوت و یا تبلیغ کلاس کنگور نچسبانند. یک بار در روزهای یکی از انتخابات دیدم که برای کاندیدایی، روی یکی از تابلوهای «ورود ممنوع» عکس خندانی از او را چسبانده اند. بگذریم از این که این کاندیدا، کاندید خوانده شده بود! این هم یک تفاوت بارز دیگر!

 

با فروتنی

پرویز رجبی