دردنوشت

ناتنی ها (33)

یک گام تا جهنم!

 

مطلبی را که در این جا می آورم تا حدودی تکراریست! اما چون درحال جمع و جور کردن «ناتنی ها» هستم، ناگزیر از تکرارم!

 

این «مدح» هم از آن اصطلاح های غریب و بلاتکلیف ااست!

گذشته و حال ما آکنده از مدح است و چنان نیاز بالایی به مدح داریم که ناگزیر از استخدام و به خدمت گرفتم مداح می شویم. خوب که فکر می کنی.

در دامن مادر چشممان را بر روی «کلمه» با «مدح» باز می کنیم و هنوز چند ساعتی از عمرمان نمی گذرد که به انواع فضائل متهم می شویم و هنگامی که فرمان می بابیم، با مدح بر روی چشم و گوشمان خاک می پاشند و باری دیگر به هزار فضیلت آراسته می شویم. گوی زندگی میان دو موجود بسیار فاضل فاصله انداخته بوده است. به هنگام تولد فضیلت از سر و رویمان می بارد و به هنگام مرگ، یک جهان فضیلت رخت می بندد! اما هم به هنگام تولد و هم شاید به هنگام مرگ بدون چشمداشت یا چشمداشت مستقیم!

نخستین لبخند را به روی مادر با مدح می زنیم و ...از کلاس اول ابتدایی رسما وارد قلمرو بیکران مدح می شویم...

کارگر و کارمند و مدیر و ابرمدیر هم که شدیم، برای جلوگیری از بحران های کوچک و بزرگ، ناگزیر از مداحی می شویم...

اغلب کارمان به قربان صدقه رفتن هم می کشد...

در این میان، مد روز است که فقط شاعران طرف نکوهش قرار می گیرند!...

مانند مرحوم عنصری یا مرحوم فرخی از نوع سیستانیش. و از بلندپایگان سخنی به میان نمی آید.

به گمان من همان خیانتی را که شعر زیبا و بی مانند فارسی به «لفظ» کرده است، مدح در مورد «نیت خالص» روا داشته است...

فقط شعر نو توانست تا حدودی دست و پای مدح را در قلمرو شعر بچیند.

آیا می توان برای قلمرو «اخلاق و انصاف» چاره ای اندیشید؟

چندی پیش رفته بودم به مشهد. برای دو روز و زیارت کوچه ای که چند شب از آن گذشته بودم. دوست عزیزی از آمریکا سفارش کرده بود که برایش 52 شمع روشن کنم... با ناتوانی بسیار خودم را برای اجابت خواهش دوست به میدان در آوردم. اما چاپلوسان سر راهم را گرفتند که ما دیگر آتش پرست نیستیم...

مدحی از لونی دیگر...

و این نوع از مدح را هر روز عرصه ای تازه به تصرف در می آید...

آیا وقت آن نرسیده است که کمی از خودمان گله کنیم؟... آسان است. کافی است که باور کنیم چند روز و هفته ای دیگر، ممدوحمان خود به مداحان می پیوندد.

کافی است که باور کنیم که رفتار ناتنی ما با دیگران به هیچ گونه ای با مداحی های ما هماهنگ نیست.

مگر می شود در یک دهان، در آن واحد، یک جهان دشنام داشت و یک جهان ستایش؟

دردآور است که هنگامی که دشمنمان ستایشمان می کند، بی قرار و بی اختیار خوشمان می آید... ستایش و مدح را پسندیده می دانیم و برایمان فرقی نمی کند که از سوی چه کسی باشد.

بیاییم اقلا با خودمان نا تنی نباشیم!

مگر می شود این همه دوستمان داشته باشند؟!

مدام قربان صدقه رفتن فضیلت نیست. به فضییلت انصاف بسنده کنیم...

بی انصافی راه جهنم را برایمان خیلی کوتاه کرده است. ما به یک گامی جهنم رسیده ایم...

 

با فرو تنی

پرویز رجبی