روزنوشتی از این دست

سهم شما را هم نگه داشته ام

برای هوشنگ بافکر

می خواهم بگویم

گفتنم می آید

می خواهم بگویم

گوش ها با من قهرند

چشم ها با من سردند

به خدا از یادم نرفته است

که بابا نان داد

که ماما آب داد

به خدا یادم نرفته است

که چقدر تمرین نوشتن کلمۀ دندان را کردم

چقدر خوب بود تمرین شربت آلبالو در هوای گرم

آن روز که سار از درخت پرید

آن روز را به یاد دارم

و آن روزی را که آش سرد شد

انار های سال اول دبستان

هنوز دهانم را به آب می اندازند

با دانه های یاقوتی

چه شکوهی داشت راه مدرسه

به خدا یادم نرفته است

که هر روز مدرسه را دزدکی توی جیبم می گذاشتم

و با رازی در دل به خانه می آمدم

مدرسه در جیبم توی تنم می رفت

و عطر مغر مداد را بر تنم می نشاند

سیب های کتابم را رنگ کرده بودم

با ماتیک مادرم

که گمش کردم زیر درخت آلبالو

آن روز که به تمرین رنگ آلبالو برده بودمش

می خواهم بگویم

مادرم گوش هایش را با خودش برد

شما هم که گوشتان خسته است

و چشم هایتان عادت به سرما کرده اند

امروز بوی آجرهای آب پاشی شدۀ کلاسم غوغا کرده بود

بیایید!

سهم شما را نگه داشته ام

فکر نکنید پیریم فراموشکارم کرده است

حیف است که چنین فکر کنید

من این همه عطر می خواهم چکار؟

غریبه که نیستیم!

اگر عطر آلبالو بمیرد

حتما صبرخواهیم کرد

تا هسته های زیر درخت

باری دیگر تکیه بر بالین طراوت بزنند

و زنگوله های سرخ

باری دیگر مشقمان را رنگین کنند!

شکر ایزد که مشت دنیا باز است!