مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (38)

چسب زخم!

 

امروز دوست نازنینی توبیخم کرد که چرا چند روز پشت سر هم دربارۀ «ناتنی ها» می نویسم و بعد ناگهان چند روز به شعر و یا قصه می پردازم. پاسخ غیرمترقبه ام این است: برای این که از پای نیفتم!...

 

در دورۀ اسلامی تاریخ ایران بیش از دوازده سده فرمانروایان غیرایرانی در ایران حکومت کرده اند. فرمانروایانی که کم و بیش از یک قالب درآمده بوده اند: ظالم، خودرای، خودخواه، شاهدباز و حرم باره، خشک اندیش، بی ملاحظه و «لوس»!

و شگفت انگیز است که ایران هرگز مستعمره نبوده است و ایرانی هرگز این احساس را به خود راه نداده است که رعیت فرمانروایی بیگانه است... و هرگز هیچ فرمانروایی، نه تنها نتوانسته است، به جز در حرمسرای خود، فرهنگ غیر ایرانی خود را پیاده کند، بلکه نظام دیوان اداری و حکومتی او همواره در دست ایرانیان بوده است.

اما در طول بیش از دوازده سده، اگر فرمانروایان در قالبی یکسان شکل گرفته اند، مردم ایران، زیردستان این فرمانروایان نیز چاره ای جز خوردن به قالب یکسان را نداشته اند. یعنی ایران بیش از دوازده قرن کارگاه یکسانسازی و به تعبیر من «ناتنی سازی» بوده است!

هنگامی که قرن ها ناگزیر از یکسان بودن در عواطف ناتنی باشی، به مرور خود نیز در ظاهر تبدیل به تندیسی قالبی می شوی. حکومت ها می خواسته اند، خواه حوصلۀ ستایش از آنان را داشته باشی و خواه نه، هموار طرف ستایش تو باشند و چاپلوسی تو.

حکومت ها از خاطرات راستین خود همیشه نفرت داشته اند و گریخته اند و تو هم ناگزیر بوده ای که این خاطرات راستین را به باد فراموشی بسپاری و خودت را عادت بدهی به خاطرات دروغ و ناتنی.

در این میان به طرز غریبی، در هر سطحی که بوده ای، بنیۀ فرهنگی بسیار نیرومندت، به گونه ای خودکار، از یکسوی ترا از نابودی رهانیده است و از سویی دیگر فرمانروایت را نیازمند تو کرده است. او هرگز به این نیاز اعتراف نکرده است. اما همین که اصل خودش را فراموش کرده است، اعترافی ظریف است. تو هم مهندس بناهای باشکوه او بوده ای و هم معمار ساختمان فکری او!

اما تو متاسفانه، هم در قفس قالب خود فکر کرده ای و هم دستاوردهای قالبی داشته ای. آن هم به قدر نیاز روز فرمانروایت و خودت. و در فضایی سخت شرطی. حاصل این که تو هم ناخودآگاه به اندیشه های موقت قالبی و ناکارآمد خو گرفته ای. شده ای سایه ای از فرمانروایان گذشته ات. اما سایه ای بی تاج و تخت. در وادی ناتنی ناتنی ها...

و دیری نخواهد گذشت که با خودت نیز احساس ناتنی بودن خواهی کرد. بی آنکه «شاید» تقصیری چندان داشته باشی.

می بینم که سخت دل به قهرمانان اساطیری و تاریخی بسته ای. به کاوه و آن یکی بابک. در حالی که از هیچ کدام نشانی تنی نداری...

خوشبختانه دستمایۀ فرهنگی تو بسیار غنی است. تا کنون، همین دستمایه از تو انسان سادۀ ایرانی، انسانی ساخته است که نا گفته، لگام فرهنگ پنهان خود را در دست دارد و همواره توانسته است با ساده ترین شیوۀ ممکن – حتی گاهی و یا اغلب ناخودآگاه - فرهنگ خود را به سرمنزلی در نزدیکی مقصود برساند.

حضور پنهان هنر مقاومت مردم عامی ایران را به آسانی نمی توان شناخت. مردم ایران، بی آن که شمشیرهای خود را از رو ببندند، حتی گاهی با آفریدن واژه ها و اصطلاح های نو، هنر مقاومت خود را به نمایش گذاشته اند. اما متاسفانه این هنر فقط زمانی پا به میدان می گذارد که دشمنی را در چند قدمی خود احساس کند. به محض رفع خطر، مقاومت نیز از میدان بیرون می رود و سنگرها را ترک می کند و به استراحت می پردازد و اصلا در اندیشۀ روز مبادا نیست. به عبارت دیگر، این هنر ایرانی مانند واکسن و سرم عمل می کند. و یا چسب زخم!

این خلق و خوی ایرانی، مانند «چسب زخم» قرن ها تنها از مانع رسیدن آسیب بیشتر به زخم ها عمل کرده است... و خوب هم عمل کرده است. اما همزمان خوی دیگری را پرورده است: احساس تاتنی کردن و ناتنی بودن با هر پدیده ای را. ایرانی از مقاومت و پدافند خسته نشده است، اما از آفند اغلب خسته بوده است. البته زمان نیز کار خودش را کرده است. همین بازی زمان، چند قهرمان را هم در آستین ایرانی نهاده است. کاوه و بابک را. و در روزگار نزدیک به ما دکتر مصدق را.

و شگفت انگیز است که ایرانی خسته نمی شود از به نیش کشیدن آرزوهای خود. حتی هنگامی که دندان هایش می ریزند و ناگزیر باید از لثه هایش استفاده کند...

به گمان من این هنجار، واقعیت ها را کوچک کرده است و بسا که برای رویارویی با واقعیت ها، به لطیفه ها میدان داده است...

باید بیاید روزی که ما از خودمان بیشتر انتظار داشته باشیم، تا از کاوه و بابک...

نا تنی ها دارند ما را از پای درمی آورند. تاکی می خواهیم، هنگامی که کسی از زنده یا مرده بودن مرحوم پدرمان می پرسد، با گشاده رویی بگوییم:

عمرش را داد به شما!

 

با فروتنی
پرویز رجبی