مهرنوشت

ناتنی ها (34)

پاوارُتی تنی به توان تنی!

 
پاوارُتی برادر تنی من بود. توی یک کوچه زندگی می کردیم.

وقتی که هوا ابری می شد، باهم غصۀ مرغوبی را هضم می کردیم.

هردو حیای چشم کفترهای چاهی را و قمری ها را می شناختیم.

او بوی درخت بیدمشک را مثل من مو به مو می شناخت.

هردو دوست داشتیم ساعت ها به آسانی سهم خودمان را از دریا برداریم.

هردو بادبادک می شدیم و برای نوازش هوا پا را از گلیم خودمان بیرون می گذاشتیم. هردو به غیرت توفان احترام می گذاشتیم و از فروتنی نسیم لذت می بردیم.

هردو دلبستۀ صدای انسان بودیم و هردو هر صدای رسایی را به هزاردستان ها نشان می دادیم.

من و پاوارُتی برادران تنی بودیم.

ما در خواب برای صدای هم لالایی می گفتیم.

ما نشاط را پشت پلک هایمان اسیر نمی کردیم.

ما لفظ اسارت را به آزادی عادت داده بودیم.

پاوارُتی برایم توراندخت را می خواند...

و من برای او صدای دلکش و تاج را تقلید می کردم...

حالا اگر صدای دلکش را در شب های تهران بشنوم، جای پاوارُتی خالی خواهد بود.

او برادر تنی من بود.

او هم مرد تالار بود و هم مرد میدان.

او سنت آواز را با سنت آزادگی عوض کرده بود.

دستار او هیچ گاه گره نخورد. تا آزادی شرمنده نشود...

به خود ببالد...

ما از یک مادر زاده شده بودیم!