دردنوشت

ناتنی ها (35)

ما بچه های خوبی بودیم!...

 
ناتنی هایی که امروز سخنش را به میان می کشم، یکی از دل مشغولی های قدیم من است. اما همیشه به خاطر آبروی سال های بیست و سی از طرحش خودداری کرده ام. امروز بعد از ظهر یاری دبستانی آمد به سراغم. موضوع را مطرح کردم و ساعت ها با درد تعریف کردیم و خندیدیم!

موضوع برمی گردد به دبستان ها و دبیرستان های سال های بیست و سی. روزگار فصل مشترک دو روزگار متفاوت. روزگاری که به باور من نسل من، که تعیین کننده ترین نسل صد سال اخیر است، آرام آرام، اما پیوسته باهنجارهای فرهنگی و مدنی ناتنی خوگرفت و با آن دمساز شد.

شاید طرح مساله برخی را بیازارد، اما من برآنم همۀ دشنام ها را به جان بخرم و در حد توانم به ریشه های «ناتنی ها» بپردازم و زخم ها را بازکنم. و بر این باورم که حتی برای این کار خیلی دیر کرده ایم.

واقعیت این است که نسل من در روزگار فصل مشترک، آموزگاران و دبیران آموزگار و دبیر نداشته است. پیداست که در این جا استثناها مطرح نیستند. دانشسراهای مقدماتی و دانشسراهای عالی تازه به بار نشسته بودند و آموزگاران و دبیران فارغ التحصیل هنوز خود آکنده از زخم بودند و عملا هنوز به آموخته هایشان خو نگرفته بودند. به ویژه این که دانشسراها کمک هزینه می دادند و شرکت کنندگانشان از لایه های فقیر و بی بضاعت مادی و معنوی بودند و از بد حاثه به دانشسراها روی آورده بودند...

آری! آموزگار و دبیر پخته و کارآمد یا کمیاب بود و یا نایاب. من خودم دیپلم دبیرستانم را با دبیر دبیرستانم به صورت امتحان داوطلب گرفته ام!...

پیداست که ما در هر حال مدیون آموزگاران و دبیران خود هستیم، اما مدیون آن چه که برما گذشته است نیستیم. ممکن است برخی سیاسی کار، گناه را به گردن دولت بیاندازند. من عقیدۀ چندانی به این اتهام ندارم!

دولت به آموزگار نمی گفت که برای اشتباهی کودکانه و کوچک، انگشت های دست های کوچک و ظریف کودک هشت ساله را، که می توانست از وحشت قالب تهی کند، به دست «غول پیکر» خود بگیرد و مداد شش وجهی را در میان انگشتان شکنندۀ او قرار دهد و آن قدر انگشت ها را به مداد بفشرد تا صدای «قرچ» آن ها را بشنود و روزها شاهد انگشت های کبود او باشد...

ما در کلاس ششم دبستان آموزگاری داشتیم که به کوچکترین بهانه ای اوقات تلخی راه می انداخت و نا گهان، مانند باربرهایی که روی وانت می پرند، می پرید روی میز و آن قدر بر سر و شانه های کودک «کنهکار» لگد می کوبید تا خود خسته شود...

ما در همین کلاس معلمی داشتیم که برادرش دکان پنچرگیری داشت. او در دکان برادرش از تیوب طایر ماشین باری شلاقی برای خودش بریده بود به پهنای یک «آیپاد» برخی از بچه های امروز و یا خمیر «لازانیا»! وارد کلاس که می شد، خوش داشت به دلیلی غیر مترقبه یکی دوتا از ماها را کباب کند، تا بتواند چند دقیقه ای از شلاقش دل بکند...

ما آموزگاری داشتیم که برای چوب زدن از کف دست خوشش نمی آمد. پشت دست را بیشتر خوش داشت.   دستور می داد با انگشت های کوچکمان غنچه درست کنیم و بعد او به نُک انگشت هایمان می نواخت که به دلمان می ریخت. دولت مسلما چنین دستوری را نداده بود...

در دبیرستان رئیس دبیرستانی داشتیم که هر وقت از شاگردی ناراحت می شد، سر او را میان دست های نیرومندش می گرفت و بعد یکی از گوش های او را حدود یک دقیقه می جوید. بعد یکی را می فرستاد دفتر تا مرکور کرم و یا تنتور ید بیاورد. همیشه گوش چندتا از بچه مثل خرمالو قرمز بود...

توی راهرو همیشه جلوی در هر کلاس دو سه تا بچه بود که آموزگار و یا دبیر وقت نکرده بود کتشان بزند. این محکومان صبر می کردند تا ناظم حوصله کند و برای کتک زدن سرکشی کند. البته این کتک تا حدودی آسان و بی گفت و گو سپری می شد. ناظم سر می رسید و از روی نظم به انتظار بچه های محکوم پایان می داد. کسی بابت کتک خوردن خجالت نمی کشید. قبح قضیه ریخته بود. مثل الان که در حالی که به صدای بلند به افسر پلیس غایب دشنام می دهیم، وارد بانک می شویم و پول جریمه را می پردازیم و به حاضران در بانک حالی می کنیم که باز جریمه شده ایم!... جریمه شدن قبحی ندارد!...

فلک شدن آیین ویژه خود را داشت. مثل اعدام باید در حضور جمع انجام می گرفت. همۀ بچه ها را صف می کردند و دانش آموز را به فلک می بستند و فراش را می گفتند که شلاق بزند... و از خود دانش آموزی که شلاق می خورد می خواستند که به صذای بلند و رسا شلاق ها را بشمرد...

آموزگاران و دبیران ما گاهی در کوچه و بازار و روزهای تعطیل هم ما را راحت نمی گذاشتند و با دیدن عملی کودکانه می بستنمان به کتک. اگر در می رفتیم، روز بعد در مدرسه هیچ گناهی مشمول مرور زمان نمی شد...

سالی چند بار هم شاهد کتک کاری معلم ها بودیم. بیشتر سر مسائل آرمانی و حزبی!..

ما همۀ آموزگاران و دبیرانمان را از ترس دوست داشتیم. چاپلوسی ناشی از ترس شیوۀ رایج بود... با این همه هیچ معلمی به هنگام کتک زدنمان خجالت نمی کشید. خجالت رسم نبود... ما در حال گذراندن دوره های ناتنی شدن بودیم...

نسل من، کم و بیش همه، چنین خاطره هایی دارند. البته ممکن است در شهرهای گوناگون، شیوه ها اقلیمی باشند. همدوره ای های همشهری من می دانند که من بسیاری از رفتارهای ناتنی تراش را از قلم انداخته ام!...

با این همه، احسن به ما که بچه های خوبی بوده ایم و به ناتنی شدن بسنده کرده ایم! شهر ما حتی یک اسباب بازی فروشی نداشت. ما همه به اندازۀ قدمان زنجیر و چماق و پنجه بکس داشتیم. بعضی هم چاقوی ضامن دار!

 

با فروتنی و پوزش

پرویز رجبی