خبری از پیرامون خودم
سفرنامۀ اونور آب

سرانجام پس از انتظاری طولانی، نشر اختران «سفرنامۀ اونور آب» را روی پیشخوان کتاب فروشی ها گذاشت.
دلم می خواست می توانستم این کتابم را در صف های انتظار جلو کنسولگری ها یرای دریافت ویزا، به همۀ هم میهنانم هدیه کنم. چون هیچ مسافری را که آهنگ سفر به خارج را دارد، بی نیاز از خواندن آن نمی دانم. هرکس را به دلیلی
...

قطعه ای از متن کتاب، به انتخاب نشر اختران، برای پشت جلد:
«آب» یعنی اقیانوس و «اونور» یعنی بر جدید. یعنی آمریکا از نوع ایالات متحده ای. یعنی کانادا. در این اصطلاح خودمانی، مکزیک و یا هزار و یک کشور بر جدید محلی از اعراب ندارند. هائیتی و بولیوی که در آمریکا نیستند. بدبخت سراهایی هستند که هر کجای دنیا هم که می بودند خالی از اعراب بودند و در جغرافیای جهان شغلی نمی داشتند جز علافی. آن هم از نوع بی علفش!
البته پیش از کشف غیرمترقبۀ اصطلاح «اونور آب»، اصطلاح «اونجا» سکۀ رایج بود که به ناگهان از چشم ایرانی ها افتاد و یک پولی شد. «اونجا» هم اروپا بود وهم آمریکا و کانادا. اما برای ایرانی ها اروپای قدیمی و سهل الوصول تر، اعتبار بر جدید را نداشت که هم لوس آنجلس داشت و هم نیورک و هم لاس وگاس. بر جدید یک امتیاز چشمگیر هم برای ایرانی داشت: نبود نظم دست و پاگیر و سختگیرانۀ خشکه مقدسان مدنی اروپا. غرور و کبر اروپاییان هم چیزی نبود که کم کم حوصلۀ ایرانی ها را سرنبرد. کافی است که نگاهی بیندازیم به این اعتراف کورت توخولسکی، شاعر و نویسندۀ آلمانی:
«در اروپا آدم به چه می نازد؟
این بخش از دنیا به خودش می نازد،
و می تواند هم بنازد.
در اروپا آدم می نازد:
آلمانی باشد،
فرانسوی باشد،
انگلیسی باشد،
آلمانی نباشد،
فرانسوی نباشد
انگلیسی نباشد».
خود آلمانی ها هنگام نقد از خود می گویند: «اینجا آرامگاه ویلهم مایر است. حق تقدم با او بوده است». پیداست رانندۀ ایرانی که اصلا به حق تقدم توجهی ندارد، زندگی با مردمی که برای رعایت حق تقدم جان خود را می بازند، چندان لطفی ندارد.
در حالی که در آمریکا، همین آمریکا و کانادای خودمان و نه هائیتی، اصلا چنین نیست. اگر حوصله و ظرفیتش را داری، می توانی سیاهپوست باشی و کوکلس کلان های ریز و درشت را حرص بدهی و لویی آرمسترانگ و نات کینگ کول و مارتین لوتر کینگ هم بشوی... بستگی دارد به حوصله ای که برای بافتن گلیمت داری!
می توانی شمشیرت را غلاف کنی و آن را از زیر ببندی و ارتشبد سرایدار و یا نگهبان پارکینگ بشوی و یا بیژن باشی و با صدایی رسا همۀ عطاران تاریخ را خلع کنی و از زبان بیندازی و خود ببویی!
می توانی با هایده و مهستی، با یاد کوچه های تهران و شکوفه نو و مصطفی پایان، آن قدر بنوشی تا دق کنی و غبارت را به همان بادی بسپاری که غبار اینکاها و مایاها را برد. یا غبار آن هفتاد و دو ملت فراموش شده را.
می توانی آرزویی را که کیکاووس با خودش به گور برد و اسطوره ها آوازۀ آن را به نیش کشیده اند، به سازمان ناسا ارمغان دهی، در طرح شکافتن فلک، تنها آوازه ات را به وطن صادر کنی.