ناتنی ها (54)
ریشه ها
صلاح ملک خویش خسروان دانند!
با این که منابع را حذف کردم، متاسفم که امروز کوتاه تر از این نتوانستم بنویسم. اما مشکل راه حل دارد. در سه چهار نوبت بخوانید!
رضاقلیخانهدایت بدون احساس كوچكترین شرمی لفاظی میكند:
«امیر (امیرکبیر) از غایت غرور طبع و عبوس نفس از آن منصب خطیر سرباززد و بنیاد فتنهگری بنهاد. لاجرم یا اثاثۀ خاصه و سامان و برگ امارت و وزارت رفته، به حركت از ارك مباركه و نزول و توقف شهر كاشان، هم در آن هفته مجبور و مامور داشتند. و در بیست و پنجم مُحَرّم مَحرَمِ آن حرم شد و در فین كاشان كه به نزاهت معروف، ماهی دو موقوف همی زیست و به واسطۀ تسلط نقم و تغلب ندم در شب شنبه هیجدهم ربیعالاول جهان فانی را به درود كرد».
و میرزاآقاخان پس از رسیدن به آرزوی خود، در نامهای به میرزامحمدحسین صدر، دیوانخانۀ وزیر مختار ایران در روسیه، نوشت:
«بیچاره میرزاتقیخان، امیر نظام سابق، در فین كاشان به ناخوشی سینهپهلو وفات كرد و مرحوم شد. خدا بیامرزد. تُف بر این دنیا و این عمرهای او».
و روزنامۀ وقایع اتفاقیه كه خود امیر آن را راه انداخته بود، نوشت:
«غلامی از غلامان، عالیجاه جلیلخان یوزباشی كه یكشنبه نوزدهم این ماه از فین وارد دارالخلافه شده، مذكور داشت كه میرزاتقیخان احوال خوشی ندارد. صورت و پایش تا زانو ورم كرده است. موافق این اخبار چنان معلوم میشود كه خیلی ناخوش باشد و میگویند كه از زیادی جبن و احتیاطی كه دارد، قبول مداوا هم نمیكند و هیچ طبیبی را بر خود راه نمیدهد».
دو روز بعد روزنامۀ وقایع اتفاقیه در خبری كوتاه مینویسد:
«میرزاتقیخان، كه سابقا امیرنظام و شخص اول این دولت بود، در شب هیجدهم ربیعالاول در كاشان وفات یافته است».
محمدحسنخان اعتمادالسلطنه، پسر قاتل امیر و مورخ نامدار دورۀ قاجاریه، همین خبر روزنامۀ وقایع اتفاقیه را در جلد سوم از كتاب منتظم ناصری به گونهای تكرار میكند كه گویا كوچكترین اطلاعی از اصل رویداد ندارد.
در این میان كتاب حقایقالاخبار ناصری از میرزاجعفر حقایقنگار خورموجی، كه به فرمان ناصرالدین شاه نوشته شد و در سال 1284 به چاپ رسید، دربارۀ قتل امیر خبری كوتاه دارد، كه نخستین اعتراف رسمی به شمار میآید:
«جلیلخان بیات با یكصد سواره مشارالیه را با منتسبان به كاشان برد، در قریۀ فین عزلتگزین گردانید. پس از مدت یك اربعین بر حسب صوابدید امنا و امرا، فنایش بر بقا مرجح گردید. حاجی علیخان فراشباشی به كاشان شتافت. روز هیجدهم ربیعالاول در گرمابه، بدون ظهور عجز و لابه، ایادئی كه از مدتی متمادی از یمین و یسار اعادی و اشرار را مقهور و خوار میداشت، فصّاد دژخیم نهاد، اجل به فصد یمین و یسارش پرداخته، به دیار عدمش روانه ساخت... پس از ارتحال از این منزل سریعالزوال، اولا در پشت مشهد كاشان مدفون، پس از چندی حسبالامر شاهنشاه رؤف مهربان نقل به عتبات عرش درجاتش نمودند».
نسخهای از صدرالتواریخ كه در سال 1309 زیر نظر محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، پسر حاجی علیخان مقدم مراغهای فراشباشی (قاتل امیركبیر)، به وسیلۀ چند تن از كارمندان ادارۀ انطباطات نوشته شده است، دربرگیرندۀ حقایقی است كه محمدحسن خان، با این كه خود مورخی چیرهدست و بسیار كارآمد بوده است، قسمتهایی از آن را خط زده است. اما اقبال آشتیانی در مقالۀ «صد سال پس از قتل امیر كبیر» از روی نسخۀ خطی كه در اختیار داشته است، گزارش نخستین صدرالتواریخ را، كه نسخۀ چاپی فاقد آن است، آورده است. این گزارش، اگر چه در اشاره به دربار و درباریان چاپلوسانه است، در رابطه با تراژدی قتل امیركبیر یكی از اندوهبارترین نوشتههایی است كه در كتابهای مربوط به تاریخ ایران میتوان یافت و جای آن در تاریخ كاشان نباید خالی باشد:
«چون خواستند صدارت را به میرزاآقاخان دهند، او اعدام میرزاتقیخان را جزو شرایط صدارت خود قرار داد، تا كار او قوامی پیدا كند. جمعی از وزرا و امرا هم در این باب همداستان شدند. و بیم آن كردند كه اگر میرزاتقیخان در حیات ماند، شاید روزی دوباره به صدارت رسد و در ملت و دولت و وضیع و شریف آشوباندازد. به این ملاحظات یكیك خیانتها و خیالات باطلۀ او را در حضور همایونی بیان كردند و افعال قبیحۀ او را مجسم نمودند. لهذا خواستند كه امین دولتخواهی را كه واقعا روی دل با دولت داشته باشد و به وعده و وعید و ایثار مال میرزاتقیخان فریب نخورد، در كاشان فرستند، تا او را دفع دهد و خیالات همگان را آسوده سازد. در رفتن بعضی اطمینان نبود و احتمال داشت كه كشف راز كند، یا فریفتۀ مال شود و برخی دیگر كه امین بودند، چنان جرات و قدرت نداشتند كه با تقویت و حمایت حضرت علیۀ عالیه عزۀالدوله كه رعایت حرمتشان بر بندگان فرض است، اقدام به این كار نمایند و احدی را در صورتیكه یكی از اخوات سلطنت در حفظ چنین مغضوبی كوشش داشته باشد، باید به تدبیر كاری كرد كه رعایت حرمت و ادب شده باشد و مقصود هم به عمل آید.
خلاصه قرعۀ این خدمت را كه فایدۀ عمومی داشت، به نام والد مؤلف، مرحوم حاجی علیخان اعتمادالسلطنه زدند و او در آن هنگام از جاننثاران دولت و وزرای بزرگ دربار بود و فراشباشیگری داشت. محض امتثال امر دولتی، چند نفر از عوانان و دژخیمان همراه برداشته، به چاپاری روانۀ كاشان شد.
قبل از وصول به كاشان خبر دادند كه یك نفر از همراهان مرحوم اعتمادالسلطنه به جلو رفته، به امیر مژده داده كه اینك مهیا باشید كه خلعت نجات از طرف دولت برای شما میرسد و حامل خلعت فلان روز وارد میشود و باز به صدارت خواهید رسید. چون قبل از وقت بعضی تدبیرات دیگر هم به كار رفته بود، لهذا امیر بنا به آن قراین و بنا به مستدعیات خود این سخن را باوركرد و ترتیب مجلسی داد و در روز موعود به حمام رفت كه به پاكیزگی بیرون آید و خلعت پوشد و تا آن زمان امیر از اندرون بیرون نمیآمد. در این روز حضرت علیۀ عالیه عزۀالدوله، دامت شوكتها، امیر را از رفتن به حمام ممانعت كردند و فرمودند: از من جدامشو و صبركن تا خلعت دررسد و دستخط همایونی زیارت شود. آنگاه از روی اطمینان هرچه میخواهی بكن و هرجا كه میخواهی برو. امیر بیان كرد كه آسوده باشید، از تقصیرات من گذشتهاند و امروز دولت مرا برای خدمت لازم دارد. البته خلعت مرحمتی برای من خواهد رسید. این بگفت و گماشتگان خود را از برای تشریفات و تداركان خلعتپوشان برگماشت و خود به حمام رفت.
مرحوم اعتمادالسلطنه از راه دررسید و خستگی نگرفت و دانست كه تاخیر در این كار موجب آفاتست. از امیر استفسار كرد. گفتند به حمام است. فورا با یك دو تن وارد حمام شد. در حمام را بست و گماشتۀ امیر كه سربینه حمام بود، وحشت كرد. اعتمادالسلطنه گفتند: اگر حركت كردی و صدایی بلند ساختی، هرآینه به حكم دولت سر خود را به باد خواهی داد. او از ترس دم دركشید و خود مرحوم اعتمادالسلطنه با یكی دو نفر در اندرون حمام وارد شد. امیر را نشسته دید. به همان دستور سابق شرط ادب به جاآورد. امیر چون او را دید، دانست كه كار دگرگون است و امروز اعتمادالسلطنه باید انتقام مظلومان را بكشد. آه مظلومان اثركرده و روز مكافات پیش آمده است. فورا به مرحوم اعتمادالسلطنه گفت: دانستم برای چه كار آمدهای. اما شما چرا مامور این كار شدهاید؟ و اكنون كه كار به اینجا كشیده است، هرچه از زر و جواهر و نقود كه بخواهی میدهم، لحظهای به اهمال گذران و وسیلهای بساز كه سركار عزۀالدوله ملتفت شود و به نجات من بشتابد. در این صورت با حضور او از كشتن من معذور خواهی بود و محض حركت اخوات سلطنت، مجبور هستی معافم داری و به رهایی من به هزارگونه نعمت میرسی. امنای دولت هم كه غیب نخواهند دانست و عذر شما مسموع بوده، طرف مؤاخذه نخواهی شد و به پنهانی به مالی وافر میرسید. اعتمادالسلطنه جواب داد: این راز پنهان نخواهد ماند. همه میدانند كه من وارد حمام شدهام و سرم به باد میرود. میرزاتقیخان گفت: بهكلی از رفتن به طهران چشم بپوش. هرچه مال و جواهر دارم همه را به تصرف شما میدهم. و سركار عزۀالدوله نمیگذارد كه كسی قصد ایذأ ما نماید. روزگاری در اینجا به سرمیبریم و منتظر میشویم كه شاید باز اسباب خبری فراهمآید و هردو به مشاغل عمده برسیم. و الاّ با كمال استغنا، با این همه مال تا آخر عمر در اینجا به سر خواهیم برد.
اعتمادالسلطنه چون این سخنان شنید، گفت: هرگز خلاف اطاعت سلطان نكنم، كه قلوب سلاطین مهبط الهامات رحمت است و باید امتثال امر كنم. امیر از زندگانی م ئ 'یوس شد، گفت: سر من حاضر است. هرچه میخواهی، به هرچه ماموری، بگو، تا میران غضب معمول دارند. اعتمادالسلطنه گفت: من هرگز به كشتن شما سخن نرانم. ولی محض امتثال امر همایونی، به لفظ خودتان به سلمانی بگویید، كه فصد از شما بكند كه خون بسیار بیرون آید و به راحت درگذرید. امیر از شنیدن این سخن در آن حالت نهایت رضامندی را حاصلكرد و مشعوف شد، كه در كار سختی نمیكشد و به سهولت جان میدهد. لهذا خود امیر به فصّاد امركرد كه چند رگ او را نشتر زدند و خون از چند جای او روان شد و اعضای او سست شده، فیالحال جان بداد و اعتمادالسلطنه فورا از حمام بیرون آمده، سوار اسب شده، به چاپاری روانۀ دارالخلافه شد..».
اما از قراین پیداست كه در كتاب منسوب به محمدحسنخان اعتمادالسلطنه، تراژدی قتل امیركبیر در فین كاشان تلطیف شده است. گزارش خلیل اعلمالدولۀ ثقفی این رویداد را اندكی بیشتر میگشاید:
«علیاكبربیك چاپار دولتی... موقع مراجعت از شیراز، در خارج آبادی فین، در زمینهای پشت باغ قدم میزد. هنگام حركت از طهران، مهدعلیا مراسلات به او سپرده بود كه در فین كاشان به عزۀالدوله برساند و هنگام مراجعت از شیراز جواب آنها را دریافت داشته، به طهران بیاورد. دو سه ساعت از آفتاب گذشته به اندرون پیغام فرستاد و جواب مراسلات مهدعلیا را مطالبه كرده، در دفعۀ آخر به او گفتهاند كه باید یك دو ساعت دیگر صبر كنید، تا امیر از حمام بیرون آید و بعد از نهار ]ناهار[ جوابها را گرفته، روانه شوید. در حینی كه علیاكبربیك... محض گذراندن وقت به تماشای چشمۀ فین كاشان میرود، نظرش از دور به چند سوار میافتد كه از جادۀ طهران به طرف باغ شاه میآیند.
باغ شاه، كه در طرف شمالی غربی قریۀ فین واقع است، محل سكنای عزۀالدوله و امیر است. سوارها پنج نفر بودند و هر پنج نفر سر و صورت خود را پیچیده، یعنی چپیه و عگال داشته، جز چشمها چیز دیگری از آنها نمایان نبود. حمام در زاویۀ جنوب شرقی باغ كه اطراف آن به كلی خلوت است، واقع و در صفۀ بزرگ سربینۀ آن رخت حمام امیر را یك نفر خواجه مشغول ترتیبدادن است. اما علیاكبربیك چون چشمش به سوارها افتاد، كه به جانب او آمدهاند، ایستاد... سواری كه جلوتر از همه میآمد عنان كشیده، گفت: علیاكبر تو اینجا چه میكنی؟ علیاكبر چاپار دولتی كه صدای سوار به گوشش آشناآمده و شناخته بود، كیست، گفت: از شیراز مراجعت كرده، در اینجا منتظر كاغذهای مهدعلیا هستم... آن سوار گفت: امیر كجاست. گفت: حمام. گفت: كدام حمام؟ گفت: همین حمام. سوار گفت: بیا برویم آنجا. چون به جلوی در حمام رسیدند، آن سوار و یك نفر دیگر از همراهان او پیاده شده و دست علیاكبربیك را، كه مبادا رفته به عزۀالدوله خبربدهد، گرفته و او را از خود جدانكرده، سه نفری از پلهها پایین آمده، وارد سربینه شدند. مامور مزبور نظری به اطراف و به صفهها انداخته، آهسته به خواجه گفت: اگر نفست بیرون بیاید كشته خواهی شد و آن شخص را كه با خود آورده بزود، با كارد برهنه به آن خواجه گماشته و به علیاكبربیك گفت: تو همینجا نشسته، تكان نخورب و خود مجددا از پلهها بالا آمد و دو نفر از سوارها پیاده كرد و گفت: بیایید اینجا، آن درِ رو به طرف باغ را بسته و از این سنگها برده، پشت آن را سنگچین كنید و بعد هم بیرون ایستاده، احدی را راه ندهید. مجددا وارد سربینه شده، خواجه را بیحركت و زهرهتراك و علیاكبربیك را مبهوت و هراسان و گماشتۀ خود را در حال حاضرباش دید. چهرۀ خود را كاملا مكشوف ساخته، وارد گرمخانه شده، تعظیم نمود. امیر گفت: كجا بودید؟ گفت: از طهران میآیم. گفت: البته حامل فرمایشی برای من هستید؟ گفت: بلی و دست در جیب كرده، كاغذی را بیرون آورده و در برابر نظر امیر، كه در صحن حمام نشسته و دلاك پشت او را كیسه میكشیده، گسترده و گفت: این است دستخط آفتاب نقط. امیر خواند:
چاكر آستان ملایك پاسبان فدوی خاص دولت ابدمدت، حاجی علیخان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهراقتدار ماموریت دارد كه به فین كاشان رفته، میرزاتقیخان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت بینالاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر باشد.
امیر گفت: آیا میگذارید كه من از حمام بیرون بیایم، آنوقت ماموریت خود را انجام دهید؟ گفت: خیر. گفت: میگذارید وصیت خود را بنویسم؟ گفت: خیر. گفت: میگذارید یك دو كلمه به ۀالدوله پیغام داده، خداحافظی كنم؟ گفت: خیر. گفت: پس هرچه باید بكنی بكن. اما همینقدر بدان كه این پادشاه نادان مملكت ایران را از دست خواهد داد. حاجی علیخان گفت: صلاح مملكت خویش خسروان دانند. امیر گفت: بسیارخوب، اما لااقل خواهید گذاشت كه این ماموریت شما به طرزی كه من میگویم انجام بگیرد؟ گفت: بلی، مختارید! امیر به دلاك گفت: نشتر فصّادی همراه داری؟ گفت: بلی. گفت: برو بیار. دلاك به سربینه آمد و از توی لباسهای خود نشتر پیداكرده آورد و رگهای هردو بازوی امیر را گشود. امیر در كنار حمام، پشت به درِ ورودی نشسته، كفهای دو دست را روی زمین گذارده، خون از دو ستون بازوان او فوران و جریان داشت.
دلاك در گوشۀ حمام حیران ایستاد و نمیدانست جلوی خون را چهوقت باید بگیرد. حاجی علیخان به او گفت: معطل نشو، كارش را تمام كن. میرغضب با چكمه لگ به میان دو كتف امیر نواخت. امیر درغلتیده به روی زمین افتاد. میرغضب دستمال ابریشمی را لوله كرده به حلق امیر چپاند و گلوی او را فشرد تا جان داد. بعد قد باند نموده، گفت: دیگر كاری نداریم.
در کشور ما همواره و همیشه فرمانروایان خسروهای ناتنی ما بوده اند و صاحب ناتنی سرزمین ما و خود صلاح کار خویش دانسته اند. داستان ارتباطی با ما نداشته است. ما باهم بیگانه بوده ایم و توقع بیجا داشته ایم گاهی!...
آیا این بیگانگی می تواند یکی از ریشه های ناتنی باشد؟...
با فروتنی
پرویز رجبی