روزنوشت

ناتنی ها (59)

نشانی از ریشه ها

صعود با عطری تنی

و مردی در زنجیر!

 

چندی پیش شاهد رفتاری بودم كه مرا بی‌درنگ به یاد رفتاری عمومی از مردم كوتاه‌پایه و بلندپایۀ ایران و مردم گم‌شدۀ همۀ روزگاران دور و دراز ایران انداخت‌. دعوتی داشتم از بخشی از دادگستری تهران‌، كه امروز در میدان ارك و در ساختمان سابق وزارت كشور مستقر است‌، برای پاسخ‌گویی به شكایت دوستی ناتنی كه مرا به همراه چند تن از استادان دانشگاه متهم به نشر اكاذیب دربارۀ خودش كرده بود.

ساعت ده و نیم صبح لنگ‌لنگان و عرق‌ریزان و به كمك عصا وارد سرسرای ساختمان قدیمی وزارت كشور سابق شدم‌، تا بگویم كه من چیزی را به دروغ نگفته‌ام‌. در این‌جا دریافتم كه باید خودم را از پلكان پت و پهن و گِرد روبه‌رویم‌، كه با سنگ مرمر لغزنده و لیزی بازسازی شده بود، به طبقۀ بالا بكشانم و احساس كردم كه بدون كمك جوانی سرحال حتماً فرش پله‌ها خواهم شد.

طبق عادت‌، كه از رهگذران مهربان پیرامونم درخواست كمك می‌كنم‌، نگاهم را در سرسرای باشكوه چرخاندم‌. دیدم درست در كنار پله‌ها پلیس جوان‌ِ خوش چهره‌ای كه پیدا بود شهرستانی است‌، با نگاهی مهربان شیوۀ راه رفتن مرا زیر چشمی تماشا می‌كند. جوان دیگری در كنار او ایستاده بود كه چشمانی خسته داشت‌. بی‌درنگ از پلیس جوان خواستم، تا اگر می‌تواند مرا به طبقۀ بالا برساند. او هم بی‌درنگ با حالتی دلسوزانه دست راستش را زیر بازویم قلاب كرد.

با نخستین گامی كه برداشتیم‌، دیدم كه جوانی هم كه نگاهی خسته داشت به راه افتاد. در حالی كه برای پاییدن پاهایم و پله‌ها سر به زیر داشتم‌، دستپاچه و شرمنده گفتم كه یك نفر كفایت می‌كند! بلافاصله جوان پلیس‌، با رفتاری آكنده از نجابت و وظیفه‌شناسی و با تكان دادن دست چپش كه با دستبندی براق به دست جوان خسته قفل شده بود، بی‌آن‌كه از اقدام خود بازبایستد، گفت که «او» هم باید ما را همراهی كند...

شاید اگر در پایین پله‌ها عكاسی حضور می‌داشت‌، به رغم افسرده بودن فضای نخجیر، صحنه‌ای بسیار زیبایی را شكار می‌كرد.

این نخستین باری بود كه دو جوان كدبسته مرا از پلكانی به بالا می‌بردند... اما برای نخستین بار نبود كه رفتار لطیف ایرانی مرا با خود مشغول می‌كرد...

سرشت ایرانی به گونه‌ای است كه می‌تواند جان و تن خود را هردم از نو به قالب بزند و با وجود خود طرحی نو دراندازد و لشكری انگیزد لشكرستان‌. حتی اگر نیازی به شكافتن سقف فلك باشد!

دست خودمان نیست‌. ما از آغاز این چنین بوده‌ایم و هستیم‌! نادرشاه خشن و بی‌رحم و وطن‌پرست‌، یكی‌!

 بسیاری از مردان تاریخ ما هم همین گونه بوده‌اند و ازیراست كه سنجیدن آمال شخصی و اجتماعی آن‌ها بسیار دشوار می‌افتد. چنین است كه اسفار پسر شیرویۀ تاریخ گاهی مرد است و گاهی نامرد، و گاهی با ایمان است و زمانی بی‌ایمان‌. مرداویج با جهانی از خشم ناجوانمردانه او را در آسیابی گردن می‌زند و همین مرداویج با جهانی از مهر و دلسوزی مردانه گام بر عرصۀ فرمانروایی می‌گذارد و گردن ایرانیان را می‌افرازد. اما هنوز هم مورخان نمی‌دانند كه بنیان‌گذار فرمانروایی آل زیار اسفار بود یا مرداویج‌.

 صرف نظر از دو سدۀ بسیار عصبی و خونبار گذشته‌، در هیچ كجایی از جهان به اندازۀ سرزمین ما خون ریخته نشده است و واژۀ عصب افشرده نشده است و در هیچ كجایی این همه بلبل و هزاردستان دست‌های آدمیان را برای آفریدن لطافت و زیبایی باز نگذاشته اند‌. راستی را كه منت خدای را عزّ و جل‌ّ!  

در جای دیگری نیز گفته‌ام كه اسلیمی را می‌توان تقریباً در همۀ رفتارهای ایرانیان پیدا كرد. ما ایرانیان اسلیمی می‌اندیشیم‌. از همین روی است كه پیداكردن آغاز و انتهای برداشت‌های ما و شگردهای زیركانۀ ما چندان آسان نیست و گفت‌وگوی با ما هم نمی‌تواند بدون تفسیر كار راحتی باشد، در كوچه‌های پرپیچ و خم هفت شهر عشق‌، كه گفته‌اند كه عطار به تنهایی آن را گشته است‌.

ما همواره با تفسیر و بیختن مروت و مدارا زیسته‌ایم‌. البته این رفتار و هنجار پیوند مستقیمی دارد با گذشته و سرگذشت اسلیمی‌ِ ما و حتماً پیوند مستقیمی دارد با آن درسی كه مكتب نرفته گرفته‌ایم‌!

شگفت‌انگیز این‌كه مردان كاشی‌كار و زنان بافندۀ ما، بی‌آن‌كه خود بدانند، اسلیمی می‌آفرینند و اسلیمی می‌بافند و اسلیمی زندگی می‌كنند، به هزار رنگ ممكن در دایرۀ پرگار!

آیا می توانیم در کلاف زندگی اسلیمی خود سرنخ تن و ناتن خود را بیابیم؟

 

با فروتنی

پرویز رجبی