بی عنوان!
پس از فتحالفتوح، ایران برای مدتی به نوعی مستعمرۀ بغداد است و مِلك و مُلكِ خلیفۀ بغداد.
در روزگار خلیفه القاهر دیگر نشانی از جهادهای اسلامی و رستگاری دینی نیست و دیگر اسبهای به اصطلاح عربی، با مسلمانان تازهنفس و عرب خود، هیچ قوهای را برای گستردن آرمان پیامبر اسلام به فعل درنمیآورند. آرمان فسانه شده است و كارهای سبك و نابخردانۀ خلفا، شاید ناخودآگاه، حلاوت سخن نویسندگان شده است. برای نمونه، در سال 322 امیرالمؤمنین القاهر از سرِ بیكاری دو تن از بلندپایگان روزگار خود را زنده به گور كرد. یكی اسحاق بن اسحاق از خاندان معروف و فرهیختۀ نوبختی بود و دیگری ابوسرایا نصر بن حمدان. مسكویه مینویسد: «انگیزۀ كشتن اسحاق آن بود كه قاهر پیش از خلیفگی خواسته بود كنیزكی به نام رتبه را، كه به زیبایی و خوشآوازی نامبردار بود، بخرد و اسحاق روی دست او رفته، به بهایی گرانتر خریده بود. انگیزۀ كشتن ابوسرایا نیز آن بود كه كنیزكی دیگر را كه بازهم قاهر پیش از خلیفگی میخواست، او خریده بود».
«ثابت، از یك خدمتگزار، كه هنگام كشتن آن دو آنجا بود، حكایت كند كه: قاهر بیامد و بر سرِ یك چاه (كه جایش را نیز یاد كرده) بایستاد و دستور داد اسحاق را در زنجیر بسته بیاورند. پس دستور داد او را در چاه بیاندازند و ما او را زنده و در زنجیر بیانداختیم. سپس دستور داد ابوسرایا را بیاوردند و ما او را در زنجیر آوردیم. ابوسرایا به زاری و خواهش بخشش پرداخت و او (امیرالمؤمنین قاهر) گوش نمیداد. بوسرایا به یك شاخ خرما، كه نزدیك سرِ چاه بود، درآویخت. ما بر دست او كوفتیم، تا شاخ درخت را رها كرد و ما او را با فشار به درون چاه انداختیم. سپس دستور داد، چاه را پركنیم! ما خاك را در آن ریختیم و او ایستاد تا پرشد»! یك سال پس از این رویداد، در سال 323 مرداویج، فرمانروای بخش بزرگی از ایران، در روز جشن سده، كه از مدتها كلی برایش تدارك دیده شده بود، كودكانه اوقات تلخی راه میاندازد و ظاهراً جشن را به كام همۀ یاران و بلندپایگان و میهمانان تلخ میكند و هیچكس نمیتواند او را آرام بكند و بر سر خویشتنداری بیاورد! ما علت واقعی خشم ملوكانه را نیافتیم، با این همه میتوانیم از این خشم نابههنگام در گله و حتی خشمگین باشیم و با علت واقعی خشم خود هم بیگانه نباشیم!
مورخ با خواندن داستان این رویدادها، هزاران خاطرۀ خود از تاریخ این رویدادها را به یاد میآورد و میخواهد كه گزیدهای از این خاطرهها را در یكجا گردآورد. اما خیلی زود به یاد یك ضربالمثل ملی و میهنی میافتد: مشت نمونۀ خروار است!
چون خشیارشا در عشق زن برادر خود ماسیستِس، ساتراپ بلخ كه در سارد و در كنار سپاه مانده بود، ناكام ماند، دختر او اَرتَهاینتَه را به همسری پسر خود داریوش برگزید، تا مگر از این راه در نزدیكی به همسر برادر كامیاب شود. پس از این ازدواج عشق خشیارشا به همسر پسر خود گرایید. پس از كامستانی از اَرتَهاینتَه، از او خواست تا چیزی از او طلب كند. ارتهاینته به اصرار لباسی را درخواست كرد كه آمِسْتْریس، همسر بیرحم و كینهتوز خشیارشا بافته و به او هدیه كرده بود. آمستریس، كه نفوذ زیادی در دربار داشت، مدتی خشم خودرا از این رویداد پنهان كرد و سرانجام در جشن تولد خشیارشا كه میتوانست تمنایی رد ناشدنی از شاه داشته باشد، با پافشاری ارتهاینته را در اختیار گرفت و دستور داد تا زبان، بینی، هر دو گوش و سینههای اورا بریدند و جلو سگها انداختند. ماسیستس پس از بازگشت از جبهه به سبب این ناروا سر به شورش برداشت و به دستور خشیارشا اورا با همۀ فرزندانش كشتند.
رویدادی كه تاریخ ایران نه یك بار شاهد آن بوده است. فرمانروایان ایران هیچگاه از برخاستن صدای حتی خویشان خود خشنود نبودهاند.
و یك روز، در سال 1356 خورشیدی، از منشی رئیس دانشگاه ملی سابق (شهید بهشتی امروز) برای دیداری با جناب آقای رئیس دانشگاه وقت گرفته بودم. در سالن انتظار پنج شش نفر دیگر منتظر نوبت ملاقات بودند. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و كولر سالن با همۀ شتابی كه داشت از عهدۀ گرما برنمیآمد. دقیقهها به كندی میگذشتند و جناب آقای رئیس، كه در اتاقش تنها بود و لابد دلسوزانه فرصت سرخاراندن نداشت، هنوز رخصت ملاقات نداده بود. ما منتظران، با شكیبایی مادرزادی، چشم از خانم منشی نمیگرفتیم كه با خونسردی مادرزادی سرگرمِ سرگرمیِ دلسوزانۀ زیر و رو كردن پروندههای روی میزش بود... ناگهان صدای غرشی نگران كننده از اتاق جناب آقای رئیس بلند شد و خانم منشی با نگرانی بیدرنگی به سرعت از جایش بلند شد و خودش را به اتاق رئیس رساند. با باز شدن در اتاق باز صدای غرش بلند شد، اما چون خانم منشی در را پشت سر خود بست چیزی دستگیر ما نشد. كولر با صدایی خسته كار خود را دنبال میكرد... پس از یكی دو دقیقه خانم منشی، در حالی كه رنگش را باخته بود، به پشت میز خود برگشت و بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و پس از گرفتن سه شماره گفت: «آقای محمودی یك حشرهكش بیار!... بِپَر اِوین بخر!... اگر بسته هم بودند یك خاكی به سر بكن!... نه! یك مگس رئیس دانشگاه را كلافه كرده است!... خیلی عصبانی است... خواستم با پرونده بكوبم توی مخش، نشد»!
ما نیم ساعت دیگر نشستیم و بعد خود خانم منشی برای همۀ ما وقت جدیدی را تعیین كرد. هنوز حشرهكش نرسیده بود. شاید هم محمودی دستور منشی را جدی نگرفته بود و فكر كرده بود كه مگس، مثل مگسهای خانۀ خودش، به زودی از هیجان غیرمترقبه خواهد افتاد و بر روی دیواری آرام خواهد گرفت.
اتاق انتظار را كه ترك میكردیم، همه نگران بودیم كه باز هم دست خالی برمیگردیم و همه خوشحال بودیم كه ملاقات «كَنسِل» شده است و ما قربانی حركات بیموقع یك مگس احمق نمیشویم!
شكر ایزد كه اگر سرپرستهای ما نتوانستهاند با خشم مادرزاد خود به كنار بیایند، ما به شكیبایی مادرزاد خود بردبارانه خوگرفتهایم!
چارهای نبود، باید در همینجا مچ تاریخ را میگرفتم! اگر آهنگ آن را میداشتم كه نگاهی ژرفتر به بدهنجاریهای گذشته خودمان بیندازم، باید برای نمونه به این هم اشاره میكردم كه چرا سامانیان (در این مرحله امیر نصر)، كه ماورأالنهر و خراسان را در دست داشتند، با مرداویج، كه بر قلب ایران چیره بود، هماهنگ نبودند تا شیر گَر را بدرانند پوست!
بغداد را خلفای فاسد و عیاش عباسی چنان از درون پوسانده بودند كه با یك یورش عاری از دسیسۀ ایرانیان از هم فرومیپاشید. منظورم از دسیسه، دسیسهای است كه بلندپایگان ایران همیشه بر علیه یاران خود به كار بردهاند این دسیسهها از دربار فرمانروای ایران آغاز میشد و با هنجاری پلكانی خود را به پلۀ نخست میرسانید. دارندگان پلۀ نخست، كه خود به خود سست بودند، نخستین پلۀ سست فرمانروایی را تشكیل میدادند.
فراموش نكنیم كه صفاریان میهنپرست نیز به دست سامانیان از پای افتادند. اگر به ناسازگاریهای حكومتهای ایرانی این دوره با یكدیگر بپردازیم، شاید با قاطعیت زیادی به این پاسخ برسیم كه همیشه یكی از گرفتاریهای بزرگ ما خودخواهی و خودبینی مادرزادی سرپرستانمان بوده است. سرپرستانِ كوچك و بزرگی كه همه خود را بزرگ میپنداشتند و در درون خود حتی نمیتوانستند تصور بكنند كه كسی میتواند لایقتر و بزرگتر از آنان باشد! و اگر از بدِ حادثه تن به بزرگی كسی میدادند، از همان نخست اندیشۀ بركشیدن خود را در سر میپیچاندند.
قاجارها، در خودخواهی و خودبینی مادرزادی به استانداردها و فنآوریهای تازهای دست یافتند. اینان هوشمندانه دریافتند كه باید كارِ صفتِ بزرگی مادرزادی را یكسره كنند و بچهها را از نخست نایب و سرهنگ و خان و امیر و سلطان بزایند...
متاسفانه این هنجار به شیوهای پوشیده اندكی در ایران نهادینه شده است. برای نمونه، در دورۀ پهلوی اصطلاح «والاگهر» پدید آمد... كم و بیش همین اصطلاح بود كه در ذهن مردم به «آقازاده» تبدیل شد. یعنی مردم به گونهای خودكار پنداشتند كه باید ناتنی یا آقازادهای هم در كار باشد.
با فروتنی
پرویز رجبی