دردنوشت

ناتنی ها (63)

گل ارکیده و من

و عاشقان دور ایران!

 

من از روزی که برای نخستین بار ارکیده را دیدم بی درنگ شیفتۀ این گل بی مانند و ساختار هنرمندانۀ حیرت انگیزش شدم. بارها از خودم پرسیده ام، مگر ممکن است این همه طنازی، کرشمه، دل انگیزی و زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست بودن. با ده ها خم محراب؟ ارکیده هم هنر است و هم هنرمند. دو سلطان توامان هوش ربایی که در یک اقلیم گنجند!...

اما غریب و شگفت انگیز است که تا کنون تنها به ستایش بسنده کرده ام و هرگز و هیچ باری برای خودم یک ارکیده نخریده ام. شصت و هشت ساله شده ام یا این غفلت و فرمان خواهم یافت با همین غفلت: ارکیده گران تمام می شود...

شب، بسیاری از نیمه شب گذشته است.  چشم دوخته ام به کتاب «سفرنامۀ اونور آب» خودم، که تازه ناشر برایم فرستاده است. کتابی که قطعه قطعه از خاطره های تلخ و شیرینم را با درد از خودم کندم و به آن پیوند زدم، برای انگیختن به خیال خودم «به جای» هم میهنانم، که هر کار که بکنی و به هر راهی که بیافتی، وطن وطن است و پارۀ تن!...

از دور، از شهر نیم خفته و غول آسای تهران، صدای کامیون های نخاله کش و مصالح ساختمانی کش می آید. صدای ویرانی و صدای آبادی!...

به یاد هم میهنان فراوان شیفتۀ ایران می افتم که در اونور و اینور آب ها، ایران را دوست دارند و ایران برایشان گران تمام می شود!...

و فکر می کنم که هرگز نه ارکیده رایگان خواهد شد و نه وطن...

خداوندا مددی!

 

با فروتنی

پرویز رجبی