دردنوشت

ناتنی ها (68)

سراسر ایران شده است معبد آناهیتا!

النظافت من الایمان!

 

به مناسبت جشن آبانگان که اغلب فرارسیدنش را به گونه ای «الکی» به همدیگر شادباش می گوییم!

 

دو روز گذشته به طوری غیر مترقبه، با پشت سر گذاشتن حدود 1800 کیلومتر راه زمینی، همراه پسرم سام  سر از زاهدان درآوردم. از لحظۀ حرکت،  در حالی که سام رانندگی می کرد، من به ویراستاری این لفظ غریب «میهن» و یا «وطن» مشغول بودم. و به شدت به یاد نوشتۀ خودم «حکایت سرزمین من» افتاده بودم که بی مهابا نوشته امش و در آن با شیفتگی بسیار اشاره کرده ام که در سرزمین من هر دیاری چراغ دریایی زیبای خودش را دارد و با این چراغ ها هیچ کجایی از وطن را نمی توان از یاد برد...

از سال های دبستان همواره شنیده ام که النظافت من الایمان و در نتیجه ایمان و نظافت، با تاثیری متقابل بر یکدیگر، در چشمم وجاهتی جای افتاده یافته اند و درست سی و سه سال است که به این باور رسیده ام که در هرجا که نشانی از معبد آناهیتا، ایزدبانوی پاک و نیالوده را بیابیم، بی درنگ هزاران سفال شکسته را می یابیم ک از جشن های آبانگان روزگاران گذشته برجای مانده اند. زیرا مردم در این جشن مشتی آب را در کاسه و کوزه ای به همراه می کشیدند و با شکستن ظرف آن در پای معبد آناهیتا، آبی را که باخود آورده بودند نثار بانوی پاکی ایران می کردند و سپس برای باروری و شکوفایی و نیالودگی نیایش می کردند...

سام و من افتاده بودیم به راه کاشان که سپیده زد و خورشید از خراسان سربرآورد... و پس از کاشان بود که در دوسوی جاده میهن عزیز تا چشم کار می کرد، نازنازان جلوه های پرشکوه خود را ارزانی می داشت. به گونه ای که فکر می کردم که حتی یک ایرانی نمی تواند، با دیدن این همه شکوه در دم هزاران هزارباره دامن است ندهد و از سر شیفتگی آرزوی رقص و سماع نکند... نخستین توقفمان در پای رشته کوهی بود جادویی، تا دمی خستگی از چشم و جان براندازیم.   قضا را در چند قدمی ما روستای ظفرقند بود که به شیرین دهانی شهره است. برآن شدم که یک بار دیگر از استاد دوستخواه بخواهم تا این نام را برایم معنی و تفسیر کند...

و از همین نقطه بود که دغدغه ای را که از سپیدۀ سحر و فلق در دلم جوشیده بود یافتم: دغدغۀ ادامۀ حیات آناهیتا و جشن آبانگان و تجربه کردن آن در همهۀ لحظه هایی که در بیابان سر به بیابان گذاشته ای!...

حالا خورشید بالا آمده بود و به راحتی می توانستیم هزاران بطری آب را در جای جای چشم انداز، ببینیم که با نسیم صبحگاهی دامن افشان و مست و گیسوافشان می رقصاند و باور کنیم که سراسر ایران شده است معبد آناهیتا...   منتها در روزگاری که پلاستیک جای سفال شکننده را گرفته است و می تواند سبکبالان به هر سوی بخزد... و ببینیم دیگر آثار جشن «همیشه آبانگان» را. میلیون ها کیسۀ پلاستیکی که همۀ بِته های بیابان را، که با هوسی شگرف برای روییدن، چشم انداز را آکنده اند، در خود می پیچانند...

و به یاد خاک وطنی بیفتیم که این همه دم از عشقش می زنیم و به هر حرف نانازکی که درباره اش می شنویم، گردن کلفت می کنیم...

من بارها در این بار خوانندگانم را خسته کرده ام... اما به خدا این بار داستان از جنس دیگری بود... و هر چه بیشتر به طرف جنوب شرقی می رفتیم، نثار بطری آب و پلاستیک به پای معبد آناهیتا رونق بیشتری می گرفت. تا سرانجام در حدود کرمان و بم   و زاهدان معبد آناهیتا خیابان ها را هم به تصرف خود در آورد... و بالاخره در زاهدان دیگر دیدن خاک وطن آرزویی بود دست نیافتنی...

سام ماند در زاهدان و من با هواپیما برگشتم به تهران. فوری رفتم سراغ کامپیوترم. اولین پیامی که گرفته بودم، شادباشی بود دربارۀ جشن آبانگان، برای ایزدبانوی پاکی و باروری، آناهیتا!

خیلی آهسته از خودم پرسیدم: تعارف تاکی؟

و بعد به یاد آوردم اصطلاح «النظافت من الایمان» را!

و بعد گفتم: خاک وطن که گم شد، دیگر چه خاکی به سر کنیم...

سرگیجه داشتم که سام از آن سوی مرز تلفن زد: «بابا باید می بودی و می دیدی که در پاکستان وضع نظافت از چه قرار است»!...

می دانم چند جوان که دهانشان بوی پلاستیک می دهد، شعار خواهند داد: «ای آقا! ما از جشن پدرانمان حرف می زنیم و آهنگ زنده کردن جشن نیاکانمان را داریم، رجبی قر می زند»! و بعد مرا محکوم خواهند کرد به ایران ستیزی!...

باشد! مگر ما شیفتۀ آزادی بیان نیستیم؟...

 

با فروتنی

پرویز رجبی