دردنوشت

ناتنی ها (58)

آیا ما فضیلت ها را از خانه بیرون کرده ایم؟

 

سه روز بود رفته بودم سفر. از این روی نتوانستم روزنوشتم را به روز کنم. رفته بودیم خلیج میانکاله در گوشۀ شرقی دریای «همیشه» خزر که از راه فیرزکوه و سمنان  به تهران بازگشتیم. سی نفر بودیم. یکی هم من. بقیه همه نازنین و شیفته و عاشق طبیعت. شب آخر را در سنگسر بودیم و شهمیرزاد.

امسال چهل و نهمین سالی بود که به شمال می رفتم. بار اول، در سال 1337، معماری زیبای بناهای دولتی شهرهای شمال مبهوتم کرد. این معماری با آن که ناتنی بود، با تفاهمی دوجانبه که انجام پذیرفته بود، توانسته بود مانند پیکری تنی با مردم «اخت» شود... البته گفتنی است که کوشیده شده بود، با تعویض خون این معماری و جانشین کردن آن با خون ایرانی، از بیگانگی های آن بکاهند...

متاسفانه، پس از سفر اول، هربار که سری به شمال زدم، احساس کردم که این معماری در حال جاافتادن، به شدت مورد هجمۀ یک معماری «حرام زاده» قرار گرفته است و مظلومانه دارد از پای در می آید... و سرعت ساخت و ساز در حدی است که مقاومت معماری ناتنی در حال تنی شدن را از وجاهت می اندازد...

اما هدف من در این یادداشت پرداختن به این معماری پرقصه و غصه نیست...

هدف من پرداختن به مردم بومی و مهاجر شهرها و آبادی های «نانژاده» ای هم نیست که با رشد سرطانی جا را برای یک دیگر تنگ کرده اند و بدون رودربایستی زیر بغل یک دیگر چپیده اند و در نتیجه در ساحل دریای «همیشه خزر» شهری پدید آورده اند به طول بیش از ششصد کیلومتر، با پهنای متوسط صد متر! با بیش از هزاران «تعویض روغنی»، «پنچرگیری»، مکانیکی بی مکانیک در فضای شش متری، مصالح فروشی و حصیر و بادکنک و صنایع دستی «هیچ بار مصرف» فروشی. گاهی هم یک «سوپر» پُفک و «قاقا» فروشی. البته از نظر تعداد با تفوق «تعویض روغنی».   و نوشابۀ لازم برای «کفن و دفن» و زدودن عوارض «هله هوله» های وقت و بی وقت...

هدف من پرداختن به میلیون ها بطری و به تعبیر خودم «پوشک» قاقالی لی هم در دو سوی خیابان ششصد کیلومتری شهر ششصد کیلومتری هم  نیست که در این باره زیاد گفته ام...

هدف من یافتن یک نفر است که بتواند، به حرمت فقط تنها یک تمشک زیبا، سوگند یاد کند که دکانی و رستورانی دیده است که ساخت پیاده رو جلوی آن به پایان رسیده است و کُپه کُپه نخاله در آن تسلیم باد و باران نشده باشد. و یا یک «تعوض روغنی» یافته است که با روغن سوختۀ موتور پیاده رو و فضاهای همسایه را به روز سیاه ننشانده باشد. و یا پنچرگیری خوش سلیقه ای بیابد که تایرها و تیوب هایی را که به صاحبانشان وفا نکرده اند، در پشت بام خود نیانباشته باشد و یا تایرها را مانند تندیس های زینتی در هر کنار و هر رو به رویی تا لب خیابان علم نکرده باشد. بگذریم از دو سه تایر دستچینی که از بازوی درخت ها و تیرهای برق آویخته شده اند...

و هدف یافتن کسی است که بتواند ادعا کند که در ششصد کیلومتر ساحل دریای «همیشه خزر»، دریا را دیده است!...

جالب است که می بینی، جا به جا ایرانگردها با دوربین هایی، که گویی برای ایرانی ساخته شده اند و برای به کارگرفتنشان نیازی به مصرف فسفر مغز نیست، در حال گرفتن عکس یادگاری از عزیزانشان هستند. پشت صحنه در حقیقت چشم اندازی است که   بی درنگ هر بیننده را می تواند وادار کند که فراموش کند که همۀ موزه های بزرگ جهان بر خود می بالند که یادگاری از هنر ایرانی دارند...

ما خودمان هم به هنر نیاکانمان می بالیم، اما خودمان از هنر فاصله ای بسیار گرفته ایم. فکر می کنیم، هنر نزد نیاکان است و بس!

در سنگسر، کاخک هژبر یزدانی را تبدیل کرده اند به هتل. نمای ساختمان آمیخته ای است از کاشیکاری بی ارزش و عناصر نقشی هخامنشی، اما کودکانه. معماری را بناها و کارگران از پای درآورده اند... و دست کم رنگرزها به مرز میان رنگ ها احترام نگذاشته اند.

سیمکش ها هم، که در سرزمین کیمیاگران آزادترین هنرمندان ما هستند و «قضیۀ حمار» نزد اینان آبرویی تمام عیار دارد، سیم برق را به سرعت برق از کوتاه ترین راه به جاهایی می رسانند که نیاز به برق دارند!.. در حقیقت، هدف حرف اول را می زند!...

در حالی که همراهان نازنین و مهربان مشغول رتق و فتق بُرشی از سفر خود هستند و سرگرم پرکردن آستین هایشان، من در صندلی چرخدارم نشسته ام و در درونم از خودم با مرثیه ای همیشگی پذیرایی می کنم:

بیش از هرچیز کُُپه های آوار ساختمانی در پیاده روی پت و پهن جلوی یک یک مغازه ها می پرند وسط ذهنم.

خدایا مددی! با این همه آوار چه کنم؟

چرا شهرداری ها اقدامی عاجل نمی کنند؟

چرا جلو رستوران ها مانند مصب رودخانه ها سنگلاخ هستند؟

چرا مصالح فروش ها به فضایی چندین برابر مغازۀ خود تجاوز کرده اند؟... و سنگ های زینتی را مانند سنگ قبر در هر گوشه ای ایستانده اند؟...برخی شن و ماسه و آهک و گچ نیز حی و حاضر دارند... و تیرآهن ها و نبشی ها و قوطی ها و میل گردها و لوله هم بی دغدغه، جلو   ایرانگردها، تیر و تاب لمیده اند... همه جا بوی روغن سوختۀ موتور می دهد و آهن زنگ زده و بوی نای سیمان و گچ...

بازار تخمه فروش ها و قاقافروشی ها هم گرم است.

مسافر به قاقا احتیاج دارد. و برایش فرقی نمی کند که چشم اندازی که چند دقیقۀ دیگر ترکش خواهد کرد، چه تاثیری خواهد گذاشت روی مسافرانی که پس از او از راه خواهند رسید!...

به خاطر ناهموار بودن راه، از همراهان نازنین خواهش کردم که صندلی چرخدار مرا تنها در رهگذر رها کنند و به سیاحت خود ادامه دهند. تنها که می شوم شش سگ کتک خورده و مظلوم، با درک ناتوانی من در پرتاب سنگ، با احتیا ط به من نزدیک می شوند. با تکه نانی که همراه دارم و با دندانم لقمه لقمه از آن را می کنم، پذیرایی را شروع می کنم. دوستی خوبی را به هم می زنیم و من شروع می کنم به روانکاوی آن ها و شناخت غصه هایشان... خیلی زود نتیجه می گیرم که سگ ها نیز وجاهت خود را از دست داده اند... مردی بیگانه می گذرد و با سنگی که از زمین برمی دارد، آشناهایم را می گریزاند. نمی دانم چه تجربه ای به سگ ها فرمان می دهد که هوا پس است و باید هرچه زودتر دوستی مرا فراموش کنند...

با هرکسی که سر سخن را بازمی کنی، بخردانه می گوید: «می دانم»! و بعد شاهد هستی که هرکس کار دلخواه خودش را می کند!

گویی زندگی شوخی روز است! و هرکس می کوشد به گونه ای از این شوخی بهره ای ببرد...

سنت های خوب حتی قرون وسطایی هم اعتبار خود را از دست داده اند. جلوی مسجد جامع سمنان، نه کسی به کاشی هایی توجه دارد که جا به جا با میخ هایی، که برای عبور فوری برق به دیوار کوبیده شده اند، زخم برداشته اند، و نه کسی متوجه ده ها آگهی بر روی هم چسبانده شدۀ روی در مسجد است که مثل مقوایی هزارلا و کثیف، در حال تحقیر هنرمند کاشیکار چندصد سال پیش است...

فکر می کنی که احترام به میراث ملی تعارفی بیش نیست و تظاهر به آن عادت و «مد» روز است. وگرنه به قول دوستی، «ما همۀ فضیلت ها را از خانه بیرون رانده ایم».

صورتم را برمی گردانم به سوی مسافران. همه همچنان در حال گرفتن عکس هستند. گویی دوربین دیجیتال عکاسی جانشین چشم های ما شده اند و بهتر از خود ما می بینند!...

گویی، ما همان گونه که عادت کرده ایم که همۀ جمله ها را با اصطلاح «به قول معروف» آغاز کنیم، پس از این می خواهیم از قول «دوربین دیجیتال» حرف بزنیم!... حتی از رهگذری می خواهیم که از ما و به انتخاب خودش از چشم انداز عکس بگیرد. چون با خرید چشم دوربین، چشم خودمان را بایگانی کرده ایم... مهم این است که حضور داشته باشیم. حضوری مانند حضور ارواح. حضوری که خود هنوز مسجل نیست.

دریغ از باز کردن سر سخن با یک ایرانی بومی!...

سمنان، در مقایسه با دیگر شهرهای سر راه، خیابان کشی و مبلمان شهری به سامانی دارد. با خودم می گویم، پس می شود. و از خودم می پرسم، پس چرا نمی شود!...

پاسخ آسان است. گوش کردن دشوار...

اما مانعی ندارد! ما هنوز خیلی مهربانیم. من در این سفر مهربانی های بسیاری را چشیدم.

 

با فروتنی

پرویز رجبی