مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (74)

دیگر کار از بچه بازی هم گذشته است!

عرق ملی یا عرق 55!

 

چند روز است که از چپ و راست (با تکیه بر میراث فرهنگی فارس) روز تولد کورش بزرگ را در هفتم آبان تبریک می گویند. چندبار خواستم در این بار چیزی بنویسم، اما از بیم رنجیدن برخی از جوانان ناآگاه، اما شیفتۀ ایران، دم فروبستم.

اما امروز می بینم که دیگر کار از بچه بازی هم گذشته است... البته نوشتۀ دوست نازنینم غیاث آبادی در همین باره و نقد او از گزینش روز تولد کورش بزرگ، سکوتم را شکست و دستم را به سوی قلم کشاند.

واقعیت این است که ما دربارۀ کودکی کورش بزرگ جز روایت های آمیخته به افسانه چیزی نداریم. شگفت انگیز است که داستان کشته شدن کورش هم در هاله ای از ابهام غوته می خورد. و همۀ این ها تقریبا فقط از هرودت است که بسیاری دروغگویش می پندارند!

ما تا قرن نوزدهم 24 قرن صبر کردیم تا کر پورتر مغربی بیاید و آرامگاه کورش بزرگ را برایمان بیابد و سوگند یاد کند که این آرامگاه ربطی به مادر سلیمان ندارد...

کمی دست و پایمان را جمع کنیم!...

نام پدر بزرگ هیچ کدام از ما هم کورش نیست و کورش تا یک سده پیش گوهری بود بیرون از صدف کون و مکان...

امروز در حالی که ذهنم مانند همیشه با تاریخ ایران مشغول بود، از خودم پرسیدم که چند ایرانی تاریخ تولد پدربزرگ و نیایش را می داند؟...

و از خودم پرسیدم، چه نیازی است به داشتن روز تولدی جعلی برای کورش بزرگ؟ آیا بهتر نیست که ما عطش «عرق ملی» را با افزودن به دانشمان در بارۀ گذشتۀ خویش فروبنشانیم؟...

تیراژ کتاب های تاریخی، در مقایسۀ با دیگر زمینه ها، امیدبخش است. اما این امید هنوز با مرز پایین ترین حد جهانی فاصله ای بسیار دارد...

واقعیت این است که بیشتر جوانان ما فقط می خواهند، با دست یازی به غلو، خود را بازی دهند. و گاهی در این بازی چنان ازخود بی خود می شوند که اندوختۀ ناچیز خود را نیز می بازند و آسیب پذیر می شوند و بعد از شدت «تعصب بادآورده» چاره ای جز دست بردن به دشنام نمی یابند...

و واقعیت این است که بیشتر وقت ما با بالیدن و ستیزه به هدر می رود. در نتیجه دست هایمان خالی می مانند و آماده می شوند برای گره خوردن و فرودآمدن به پوزۀ خودی و بیگانه!...

ما به فارابی می بالیم، اما با مدینۀ او بیگانه ایم و غافل از ویراستاری این مدینه...

ما از آرامگاه ابن سینا بیشتر دیدن می کنیم تا از کتاب های او...

ما فردوسی را رهای بخش زبان و «سرگذشت» ایران می دانیم، اما با شاهنامه بیگانه تر از هری پاتر هستیم...

ما معماری ایران را از افتخارات خود می دانیم و آن را با میخ های سیم کشی برای چراغ های فلورسنت و پنکۀ هوایی زخمی و پر ریش می کنمیم...

ما از شکوه کاشیکاری های ایران سخن به میان می آوریم، اما بر روی آن ها آگهی های تجارتی و انتخاباتی می چسبانیم...

ما کورش را پدر ملت می خوانیم، اما پیش از انقلاب سال ها جادۀ قدیم شمیران «کورش بزرک» خوانده می شود و ما هرگز از این نام استفاده نمی کنیم... و بسا که خیلی ها اصلا نمی دانند که جادۀ قدیم سال ها «کورش بزرگ» نامیده می شد...

گویا ما آدمیانی شرطی هستیم و شرطمان به دم ظنمان بسته است و از ظن خود یار مفاخرمان می شویم.

و فراموش می کنیم که ظنمان بسیار مظنون است...

قُر نمی زنم، با ظن خود دست به نقد می زنم و لابد که دشنام هم خواهم شنبد!...

کورش بزرگ بود، اما ما تاریخ تولد او را نمی دانیم. عیبی هم ندارد. هنگامی نگران شویم که از خوی او پیروی نمی کنیم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی