شب نوشت


ناتنی ها (75)

لاک پشت ها و کارگرهای ساختمانی!

 

از هوای بیرون بی خبرم. به قیاس باید خنک باشد و نسیمش، در این دامنه ای که من زندگی می کنم، باید چنگی به دل نزند. و به قیاس باید جز جانورانی که عادت به شکار شبانه دارند، همۀ جانوران گوشۀ شبانه گرفته باشند. ساعت از دو نیمه شب گذشته است. از دور گاهی صدای کامیونی نخاله کش می آید و از کنار خانۀ ما پیوسته صدای بولدُزِر. الان چند روز است که این هیولا وارد زندگی ما شده است. در زمینی که چسبیده به خانۀ ما بود، دارند خاکبرداری می کنند. گویا برای ساختن عمارتی بلند بالا. از ده شب تا سپیده دمان. با سر و صدایی مهیب.

چرا این وقت شب، شهرداری می داند!...

من بنا برعادت بیدارم. تاریخ می نویسم و گاهی چیزی برای تسکینم. مثل این یکی!

خود به خود فکر می کنم به کارگرانی که در زمین پهلویی بیدارند و در جایی رختخوابی خالی دارند در روستا و شهر خودشان، که تقریبا همیشه خالی است...

کارگرهای ساختمانی از کجایی در دوردست می آیند به تهران و زن و بچه هایشان را می سپارند به خدا و در و دیوار و هوا و راهی دریای شهرها می شوند!...

به یاد سفر چند ماه پیشم می افتم به جزیرۀ قشم. نیمه شب، هفتاد هشتاد کیلومتر در امتداد ساحل از قشم فاصله گرفتیم تا تخم گذاری لاک پشت ها را تماشا کنیم...

لاک پشت ها در تاریکی شب تنشان را به ساحل می کشند و در جایی مناسب تخم می ریزیند و بعد روی تخم ها را با ماسه می پوشانند و سپس، در حالی که بچه هایشان را به خدا و ماسه و هوا سپرده اند، برمی گردند دوباره به دل آب...

بچه های لاک پشت ها خودشان از تخم می آیند بیرون و از روی غریزه راه دریا و راه مادرشان را پیش می کشند. چند تایی هم در راه شکار می شوند و هرگز روی دریا را نمی بینند...

بچه های کارگرهای ساختمانی هم خودشان از خانه هایشان بیرون می آیند و بی حضور پدر زندگی را تجربه می کنند... و گاهی برخی شکار طبیعت می شوند و هرگز روی پدرشان را نمی بینند...

 فکر می کنم به شباهت غریب میان زندگی لاک پشت ها و کارگرهای ساختمانی... و شباهت زندگی بچه های این دو آفریدۀ خدا...

و فکر می کنم به این که لاک پشت ها در دریا و در اقیانوس آزادند... و کارگران ساختمانی، پس از پایان ساختمان، هرگز فرصت دیدن درون ساختمانی را ندارند که که خود ساخته اند و هزاران قطره از عرق تنشان را در آن جا ریخته اند...

سرم را می چرخانم به پیرامونم و جای دست کارگرها را می یابم. در در و دیوار. جای کارگرها را اما نه! آن ها چند سال است که رفته اند. برای ساختن خانه ای دیگر!... شکی ندارم که چند دندانشان افتاده است و هم اکنون یا در جایی خاک برمی دارند و یا در کارگاهی ساختمانی خوابیده اند و نمی دانند که کجای بدنشان بیشتر درد می کند.

و فکر می کنم به میلیون ها بستری که حتما گرمای مطلوبی دارند، در خانه هایی که این کارگران ساخته اند...

قُر نمی زنم به قول آن دوست نازنین... خواستم باکسی افکارم را در میان بگذارم که وقتی که می خندد، گمان می کنی که مشتی نقل و نبات بر روی دف می ریزد...

کاش می توانستم، صبح که از خواب بیدار می شوم یک سینی چای داغ و خوش دم برای لاک پشت های خستۀ کارگاه ساختمانی همسایه ببرم. در گذشته اغلب چنین می کردم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی