شب نوشت

حافظ آسیابان و من! (6)

کنار رفتن نقاب از رخ اندیشه!

 

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

......

 

حافظ می‌فرماید، كه دیده است‌، كه چگونه‌، فرشتگان سرشتۀ گِل آدم را به پیمانه می‌زنند و شنیده است‌، كه از ازل و از نخستین دم آفرینش و پیدایش گنبد مینا، جام جهان‌بین همراه آدمی بوده است‌!

در اسرارالتوحید شیخ ابوسعید می‌خوانیم: «شیخ ما گفت خداوند تعالی پیش از آن كه این كالبدها را آفریند، جان‌ها را به چهل هزار سال بیافرید و در محل قرب بداشت و آنگاه نوری بر ایشان نثار كرد و او دانست‌، كه هرجا، از آن نور، چه نصیب یافت‌. و آن نصیب ایشان را نواخته می‌داشت‌، تا در آن نور می‌آسودند و در آن پرورده می‌گشتند»

و سعدی می گوید:  «نشان بر تختۀ گیتی نبود از عالم و آدم‌، كه جان در مكتب عشق از تولای تو می‌زد دم‌».

و حافظ پس از جام جهان‌بین خود، باری دیگر به آفرینشی نو می‌پردازد... غوغایی آکنده از سکوت!...

باری دیگر سفینۀ فلسفی حافظ، پس از یک هزاره و چند سده، در کرانۀ دریای روح افلاتون پهلو می‌گیرد.    

اما تا روز سرایش این غزل، پرده چنین بی‌پرده از رخ اندیشه به کنار زده نشده بوده است.    

این بار نیز خواجۀ ما چنان خودمانی پرده را بی‌پرده به کنار می‌زند که گویی در گوشه‌ای از میخانۀ پاتوق نشسته بوده است، که یردباری هفت آسمان به پایان می‌رسد و ملایک  حرم ویژۀ آسمان‌ها سرزده سر‌می‌رسند و دق‌الباب می‌کنند و بساطشان را پهن می‌کنند و گل آدم را می‌سرشتند و به قالب می‌زنند. سپس از حال حافظ می‌پرسند و در کنار او می‌نشینند و به همراه او بادۀ مستانه می‌زنند.

حافظ، شاهد این رویداد غریب، نه غافلگیر است و نه شگفت‌زده! این آسمان بوده است که بار امانت را تحمل نکرده است و نیازمند   شهادت حافظ افتاده است!

در حقیقت حافظ بزرگوار که ستیزه‌جویی مردمان را ناشی از گمراهی می‌داند و بخشیدنی، انتظاری هم جز این نداشته است. سخت پیداست که او در درون خود انسانش آرزو بوده است، اما بدون رستم دستان، به آرزویش دست یافته است. و این سرشت وجیه حافظ است که او را «بچۀ خوب ایران» می‌شناساند و متفاوت از دیگران!

حافظ مردی که گورش جان می‌بخشاید و به بخشندگیت می‌خواند. گوری که سفرۀ عقد عاشقان است و عطر مهتاب و گیسوی یار می‌پراکند.

نمی‌دانم! اما در درونم میل دارم که «اویی» را که حافظ به صلحش شکر ایزد می‌گوید، «آدم» بخوانم. آدمی نو و به کمال که ملایک به پیمانه‌اش زدند. لابد که چنین بوده است که پاک‌اندیشان، رقص کنان ساغر شکرانه زده‌اند.

حافظ آتشی را که روشنایی می‌بخشد، اتش نمی‌خواند. برای او آتش ستمبار آتش است.

و اینک که آدم دلخواه او به پیمانه خورده است، آسوده‌بال می‌تواند از   رخ اندیشه نقاب برگیرد و زلف سخن را به شانه بسپارد!

زلف یار آشفته است و زلف قلمی که بار دارد آراسته. اما هردو زلف مصفا.

این است که ما همه عاشق حافظ هستیم. او به چشم خود دیده است که ملایک پیش از آن‌که ما فلک را سقف بشکافیم، دست به کار شده‌اند و سری به پایین زده‌اند و پس از استراحت بسیار طولانی روز هفتم آفریدگار عالم، انسانی نو به پیمانه زده‌اند...

دریغ که در میان غزل‌های خواجه، به تاریخ سرایش این یکی غزل دسترسی نداریم!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM