ناتنیها (84)
مشاطۀ قضا
بسیار تلخ، اما خیلی شیرین!
خاطرۀ بسیار تلخی دارم که خیلی شیرین است!
این خاطره را چند بار تعریف کردهام، اما جای واقعی آن عدل در «ناتنیها» است.
درست یادم نیست که سال 1327 بود یانه. فقط یادم میآید که مرحوم استالین هنوز زنده بود و من در کلاس سوم ابتدایی بودم و هنوز برای اینکه تازه از میانه به قوچان آمده بودیم، از فارسی شکسته بستهام در رنج بودم و فکر میکردم که فارسی را هرگز مثل بلبل صحبت نخواهم کرد... بیشتر از کمی لکنت هم داشتم. بچهها ادایم را درمیآوردند و کلی کیف میکردند و من هم فرصت خوبی داشتم تا بردباری را تمرین کنم...
معلمی داشتیم معمم. برای قرآن، شرعیات و فارسی. او نخستین فتنهای بود که مشاطۀ قضا برایم انگیخته بود و من از سر بیسوادی نمیتوانستم مشکلم را از دانشمند مجلسی بپرسم!...
لهجۀ من ترکی بود و این آقا، که خدایش بیامرزد، روزی چهار ضربه چوب کف دستهای کوچک میزد و کبابم میکرد و غرق لذت میشد. تا از راه میرسید، میگفت: «رجبی پاشو، بگو سبحان الله»!
پامیشدم و می گفتم «سبحن الله»! به لهجۀ شیرین ترکی.
فریاد میزد، چوب میخواست و به کف هر دستم دو ضربه چوب می نواخت و می گفت: «احمق، سبحان الله»!
و فردا همین طور. و من می گفتم: «سبحن الله».
و فرداهای دیگر...
او سوگند یاد کرده بود از یک الاغ، آدمی بسازد که بتوانند سبحان الله را درست تلفظ کند... اما او مرا دست کم گرفته بود. من الاغتر از آنی بودم که متوجه منظور او بشوم... آن سال سیاه حدود چهار صد چوب خوردم، حدود صدبار کباب شدم و آدم نشدم...
بیست و سه سال به سرعت پشت سرم قرار گرفت. سال 1350 موفق شدم در آلمان دکترای ایرانشناسی، اسلامشناسی و ترکشناسی بگیرم. روز آخر استاد اسلامشناسی، که بزرگترین پروفسور اسلامشناسی جهان بود، سر امتحان متنی عربی و بدون اعراب را داد به دستم و خواست بخوانمش. خواندم... همین طور که میخواندم برخوردم به واژۀ «سبحان». نزدیک بود که دوباره لکنت کودکی به سراغ بیاید. دست راستم هنوز مال خودم بود و متن در دست راستم بود. ناخنهای دست چپم فرو رفتند به کف دست چپم و با صدایی رسا «سبحان» را خواندم. نا گهان استاد غرید و گفت: «برو شش ماه دیگر بیا»!
با لکنت پرسیدم: «چرا»؟
با خشمی آشکار گفت: «برای اینکه سبحن را غلط خواندی. پس از سالها تحصیل هنوز به سبحن میگویی سبحان»!
خندۀ تلخی کردم و داستان کلاس سوم ابتدائیم را برایش تعریف کردم. او معمولا نمیخندید، اما آن روز خندید و گفت: «در هر حال غلط خواندهای و میتوانم ردت کنم، اما به شیرینی داستانت می بخشمت و فقط نمرۀ قبولی میدهم»!...
امشب فکر میکنم که این داستان «ناتنی» عجب سابقهای دارد در ذهن من. بگذریم از تاریخی که با آن حدود چه سال زندگی کردهام.
با فروتنی
پرویز رجبی