دردنوشت

ناتنی‌ها (87)

فصل پنجمی باید!

 

نوجوان که بودم چهاربار گریه در سال کفایتم می‌کرد: وقتی‌که حیاطمان غرق در شکوفه‌های گیلاس و آلبالو می‌شد، وقتی‌که پس از بارانی تند، رنگین‌کمانی دروازۀ هفت آسمان می‌شد، وقتی‌که برگ‌های پاییزی جابه‌جا با لحافی هزارتکه به پیشواز زمستان می‌رفتند و وقتی‌که برف سنگینی مردم شهر کوچک ما را وادار می کرد تا برای خودشان از نو کوره‌راه‌های تازه‌ای بسازند...

من استعداد تحمل این همه شکوه و زیبایی را نداشتم و بی‌درنگ اشک شوق می‌ریختم.

حالا سال‌هاست که فقط گاهی به ضرورت از لفظ شکوه استفاده می‌کنم.

حالا سال‌هاست که رنگین کمانی بر سر راه آسمان هفتم نیافته‌ام.

حالا سال‌هاست که برگ‌های پاییزی استعداد انگیختنم را از دست داده‌اند.

و حالا سال‌هاست که از کوره‌راه‌های برفی غیرمترقبه عبور نکرده‌ام.

اما اشکم هنوز نخشکیده است!...

وقتی‌که نوجوان بودم هنوز این اصطلاح ناتنی «ناتنی» را کشف نکرده بودم...

شکوفه‌ها را تشییع کرده‌ایم.

رنگین کمان‌ها را تشییع کرده‌ایم.

لحاف‌های هزارتکه را تشییع کرده‌ایم.

کوره‌راه‌های شخصی و گروهی را تشییع کرده‌ایم.

ما قادر نیستیم برگ چناری را نشان ملی خود کنیم.

ما نمی توانیم خاک را به نظر کیمیا کنیم.

ما کیمیا را قرن‌هاست که صادر کرده‌ایم.

ما خواب خوش را برای هم‌میهنانمان حرام کرده‌ایم.

ما دلمان جز به مهر موقت مهرویان طریقی برنمی‌گیرد.

من زبان آتشینم هست ولی در نمی‌گیرد!

پس فصل پنجمی باید...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM