شب نوشت

حافظ آسیابان و من! (1)


من اگر نانوای محل می‌بودم، هرگز به حافظ نان بیات نمی‌دادم!

برای این‌که او هم به کسی غزل بیات نداده است.

واقعیت این است که حافظ شعر نگفته است، راستی را به گونه‌ای در دهانش آسیاب کرده است که نیازی به الکش نباشد و بعد آن را با حرارت مغز و دلش و حلاوت دهانش پخته است. و به راستی، این دو آتشه سبب گرمی بازارش شده است!

او همواره هشیار است که در پیرامونش صاحب‌دلانی تنی دارد و ناتنی‌هایی که باید از آشکار شدن رازش در نزد آنان بیمناک باشد. و خیلی روراست درد و مشکل خود را نزد صاحب‌دلان می‌برد.

خواسته‌اند کشتی شکستۀ حافظ را در چنگال امواج پریشان دریای هرمز ببینند. من بر این باورم که حافظ تنها از خاطرۀ کشتی ناخدای هرمزی، جامه‌ای نو بر تن درد خود پوشانده است. و اگر این کشتی نمی‌بودی مپندار که درد حافظ برهنه می‌ماندی!

و حافظ با این رخت نو حجت را تمام نمی‌بیند. می‌فرماید، اگر بادی بوزد به مراد، شاید امکان دیدن دوبارۀ یار آشنا فراهم آید. او نگران یافتن است، نه کشتی شکسته. اگر نه این چنین می‌بود، من حافظ را متهم به پرداختن به دروغ می‌کردم. باورکردنی نیست که در دم مرگ، برخاستن بادی شرطه، بزرگ‌ترین آرزوی حافظ برای دیدن یار آشنا باشد. اصلا چنین فرصتی وجود ندارد! و فرصتی نیست برای حلقۀ گل و مل و بلبل دوشین. و بعید به نظر می‌آید حافظ برای یار و معشوق و آن یکی زلف‌آشفته و خندان‌لب و مست، از صفت «آشنا» استفاده کند و فغان برآورد که دل از دستش می‌‌رود.

او با نگاهی منطقی در جهانی ده‌روزه که افسانه است و افسون، به یار مخاطبی که می‌توانی «تو» باشی، فرصت نیکی در حق یاران را تبلیغ می‌کند. او تبلیغ می‌کند که صاحبان کرامت، به شکرانۀ وجود سلامتشان که مظهر کرامتشان شده است، در فکر درویشان بی‌نوا نیز باشند و درویشان کسانی نیستند که دستشان به دهانشان نمی‌رسد. درویشان کسانی هستند که هنوز راهشان سنگلاخ است.

و یا او به نگاهی نو و آهنگی دیگر، می‌خواهد بگوید که انسانش آرزوست...

می‌بینم، معمولا «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» بدون توجه به مصرع نخست، به صورت ضرب‌المثلی بی چون وچرا استفاده می‌شود.

امان از این گمان!

چرا «تفسیر این دو حرف» فراموش می‌شود، که «آسایش دو گیتی» است؟ مگر می‌شود بی‌نگاهی بخردانه به مشکل، دو گیتی را حراج کرد، به عشق دوست و یا به خوشایند دشمن؟

مگر می شود این ارشاد از کسی باشد که حتی برای راه دادن او به کوی نیکنامی حرف و حدیثی بوده است و سخن از تغییر نگاه و برداشت؟

حافظ عیش و مستی را کیمیای هستی می‌خواند. اما نه با سرکشی. و از همین روی است که تامل در عیش و مستی واجب می‌افتد. و تنگدستی نیز. وگرنه حافظ را گرفتار تناقض می‌دیدیم که عادت او نیست...

آیا این تنگدستی تفسیر زیبایی از اسارت نیست؟ و عیش و مستی تفسیر آن دو حرف، بدون خرقۀ می‌آلود؟...

انتقاد صریح حافظ از پاکدامنی موذیانه برخی نیز نشان می‌دهد که در مروت با دشمنان خط قرمزی وجو دارد و راهکاری باید...

اما نگاه حافظ به آیینۀ سکندر و احوال ملک دارا تنها می‌تواند ناشی از بصیرتی شکیبا باشد و نیاز به توجه بخردانه به همۀ آن عواملی که برای سنجیدن و تفسیر آن دو حرف مروت و مدارا لازم است.

آیینه سکندر در ادب فارسی (و عرفان ایرانی) مخلوق بی‌هوایی و غفلت نیست. حاصل نگاه ایرانیان قدیم به شیوه‌های هنر مقاومت است. هنری که در سراسر تاریخ ایران دشمن را خمیر کرده است و به دلخواه خود به قالب زده است. ایرانیان می‌دانند که اسکندر گجسته بوده است، اما این مرد گجسته را، که آب را از سر ایرانان گذرانده است، در دامن عرفان خود به گونه‌‌ای پرورش می‌دهند که آیینۀ سکندر و آب سکندر مظهر آگاهی می‌شود. و چه خوب حافظ اسکندر و دارا را به ذهن مخاطب خود متبادر می‌سازد.

راستی او درچه حال و هوایی به این دو پرداخته است؟

چرا ما هم کورش بزرگ، بنیان‌گذار خاندان هخامنشی را ذوالقرنین می‌خوانیم و هم اسکندر، نابودکنندۀ این دودمان را؟

ذوالقرنین یعنی چه و چه مهری است ما را به این ذوالقرنین؟

اسکندر را گاه به دیار ظلمات می فرستیم و گاه به مقام داوود. چرا؟

باید دید. باید به حافظ بیشتر نزدیک شد. لابد او می‌دانسته است.

این اصطلاح غریب ملک دارا چرا این‌قدر پرمهر در آسیاب دهان حافظ چرخیده است؟

آهنگ آن را دارم که اقلا گاهی ناتوانی‌های خودم را از درک حافظ در میان بگذارم. با این‌که تخصصی در ادب فارسی ندارم، نگرانی‌هایی را هم درمیان خواهم گذاشت.

باد سرم شرطه است. باداباد!

گر تو نمی‌پسندی تغییر ده قضا را!...


با فروتنی

پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM