حافظ آسیابان و من! (3)
صدگونه تماشا
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
.....
کهنترینترین سندی که دربارۀ جام جهانبین داریم، به گونهای غیر مستقیم 29 رسالۀ افلاتون است در نزدیک به دو هزار صفحه. هنر جادویی حافظ ما در این است که این حدود دوهزار صفحه را تنها در یک بیت به قالب زده است و تندیسی ساخته است که اگر در جلوی پیشخوان آکادمی افلاتون برپا می بودی، شاگردان افلاتون مکتب نرفته مدرس می شدندی!
و یا افلاتون بر سردر آکادمی خود می نوشتی، کسی که خواجۀ شیراز را نمیشناسد، حق ورود به آکادمی را ندارد!
این تندیس امروز چهل سال است، مانند شیوای هندی، جلوی چشمانم میرقصد. با هزار دست و هزار پا!
از دو تالاری که به برداشت من ساختمان فلسفی افلاتون دارد، یکی تالار «مثل» (ایدهها) است و دیگری تالار «بازیادآوری» و این تالار دوم جانمایۀ گفتوشنودهای (دیالوگهای) فیلسوفان و شاگردان در آکادمی افلاتون است. و سقراط چه کوشش ها می کند برای رساندن جان کلام... جان سخن این که ما با تولد خود همه چیزها را میدانستیم، اما هماندم از یاد یردهایم و باید که رفته رفته عمواملی آنها را به یاد ما بیاندازند...
و حافظ میفرماید:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
یک بیت و تمام!
این جم باید بالاتر از آن جمشید همهفن حریفی باشد که ما میشناسیم. او جمی است که حافظ میفرماید.
و اما در این بیت دو حقیقت موجود. یکی اینکه منظور از سالها، سالهای از روز نخست تولد است و حقیقت دوم آنکه تا هنگامیکه به وجود دانایی در درون خودت پی نبری، بیگانه هستی. بیگانه با خودت. گمشدهای هستی لب دریا. همچون دریای دانش. این دانایی ازلی است و گوهری است بیرون از کون و مکان.
اما با «پیر مغان» چه کنیم که به تایید نظر حل معما می کند؟ حافظ او را ازکجا یافته است؟ پیری که خرم و خندان به قدح بادۀ خود که آیینه جم است صدگونه تماشا میکند. حافظ شگفتزده و آگاه از وجود ازلی چنین جامی، میپرسد، این جام را «خداوند» به تو کی داده است. و پاسخ میگیرد: آن روز که این گنبد مینا میکرد.
حافظ خود را بیدلی مییابد که از روز ازل همهچیز را با خود داشته است و او به غفلت، خدایا میکرده است.
من با احتیاط این «پیر مغان» را کسی نمیدانم جز خود حافظ!
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
و سپس حافظ فاش میکند که دیگران هم اگر به فیض برسند، همانی را میکنند که مسیحا میکرد. اما اینکه او منصور را یار خود میخواند، اعترافی است براینکه بر او نیز همان رفته است که بر منصور حلاج.
و او دیگر میداند که به راز سلسلۀ زلف بتان دست یافته است و دیگر نیازی به گله از دل شیدا نیست!... او و دل شیدا به وحدت رسیدهاند و عشق عقل را رام کرده است...
با فروتنی
پرویز رجبی