حافظ آسیابان و من! ( 4)
چرا؟
زلفآشفته و خویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صراحی در دست
.....
در این غزل خواجه با هفت صفت جادویی به عدد هفت جادویی مقامی تازه میبخشد. در حقیقت از خط قرمز جادو میگذرد و به سرای رمز و راز ناگشودنی خود درمیآید. سرایی که او نشانیش را میدهد و سرگردانت میکند!... چون این نشانی، نشانی آشنا ندارد! نرگسی عربدهجوی و لبی افمسوسکنان، در نیمشب دوشین، این سوی سرای رمز و راز است و از جنس جادو. مستورهای مستور، تا بگوید رموز مستی! رمز عشقی که عقل را دیوانه میکند و یا رود عقل را در دریا غرق میکند! با نشانیهایی در این سوی.
جادوی نفس گرم جادوی توبهشکن را در فراگوشت میشنوی و تسکین مییابی که دیرینگی عشقت قبول افتاده است. کودکی میشوی که از وجاهت آرامش خمار میشوی و عنقریب که به خواب افتی. خواب و تسکین و عشق مقبول از جنس هم میشوند. با رندی حافظ. آن رندی رندانهای که از صدف کون و مکان بیرون است!...
حافظ «به رغم مدعیان» همین که می بیند، اگر هوس رندانه گفتن را در خود بکشد، از پای می افتد، بی بیمی از پیر و جوان، زلف آشفته ای را به بالین خود می آورد و هیچش از مفتی و داروغه باکیش نیست. حتی بی مهابا، سلطان جهان را به چنین نیمشبی غلام خود می خواند و ملامت علما را هم از علم بی عمل می داند و کار ساقی را عین الطاف!
عشق بادهای ناب میشود که خواب و بیداری نمیشناسد. احساس میکنی که خواب نیز هستی است و از جنس بیداری.
من آواز حزین را جز لالایی چیزی نمیدانم. به امید بخشایش خواجه، اگر نادرست افتادهام!
حافظ بیمعما و با صراحت، عشق را مترادف با باده میداند. همچنان که «آب حیات» هم آب است و هم آب حیات...
عاشقی را که چنین بادۀ شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود بادهپرست
خواجه در اینجا باز بازمیگردد به روز الست. همان ازلی که افلاتون مبلغ آن است:
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر!
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
حافظ همانی را مینوشد که روای پیمانهاش دانسته شده است. پیرامون پیمانۀ حافظ را بهشت فراگرفته است.
و چقدر زیبا خندۀ جام می و زلفآشفتۀ خندان لب، حافظ را به اعتراف توبه شکنی وامیدارد. در حالی که حافظ توبهای را نمیتوانسته است بشکند. فقط دلش می خواهد که یک پایش در سرای رمز و راز باشد و یک پایش در میان مردمان پیرامون خود!
با فروتنی
پرویز رجبی