شب نوشت

حافظ آسیابان و من! ( 5)

معمای عشق و پردۀ عصمت!

 

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

......

 

این یکی غزل خواجه آدمی را گیج و درمانده می‌کند. برای من درک آن خیلی دشوار است. این غزل نمی‌دانم به کدام دورۀ بیش از جهل سال سرودن تعلق دارد. «پند پیر دانا» هم کمکم نمی‌کند. چون پای «جوانان سعادتنمد» هم در میان است!...

روسپیان بی‌نوا در کجایی و در چه روزگاری شوخ و شیرین‌کار بوده‌اند، که در روزگار درماندۀ حافظ بوده باشند؟ آن هم برای باریک‌بینی چون حافظ. در روزگاری که از غزنویان به بعد همۀ سرای ایران خوان یغمای ترکان بوده است.

به‌راستی حافظ که پردۀ عصمت را تنها با عشق مصالحه می‌کند و معامله، اجازه می‌دهد که روسپیان مفلوک دل او را بربایند؟ در کجایی و در کدام روزگاری پیری دانا را، که با پند خود جوانان را به سعادت و رستگاری می‌رساند، چنین بوده است؟ او جوان سعادتمد هم که باشد، دل به لولیان مفلوک نمی‌سپرد و خوش نمی کند... تازه در کدام محفل. ایران که محافل امیل زولایی نداشته است که بتوان یک «نانا» در آن میان یافت. بگذریم از هنجارهای سنتی خودمان و از تفاوت فاصله‌ای که از روزگار حافظ و زولا گرفته‌ایم.

به‌راستی این لولیان که بودند و ازآن کدامین محفل؟ حافظ با آن‌ها چه مراوده‌ای داشته است؟ و چقدر راحت از آ‌ن‌ها یادمی‌‌کند؟

بگذریم از کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ مردانه‌ای که به یقین حتی یک پنجره هم به روی آن‌ها گشوده نمی‌شده است. و بگذریم از ساقی‌ها و خنیاگرانی که منحصر به فرمانروایان ریز و درشت بوده‌اند.

حافظ خوب می‌دانسته است که بر سر سمرقند و بخارا چه آمده است. این خوانی که از سده‌های پیش هنوز خوان یغما بود... من بسیاری از مورخان روزگار خودم را ندیده‌ام که اشاره‌ای به تاراج سلجوقیان کرده باشند. وسعت شعور و دانش و آگاهی حافظ، خواه جوان و خواه پیر، از نیمی از نیم بیت زیر هویدا است:

چنان بردند صبر از دل، که ترکان خوان یغما را.

آن هم در غزلی که «ترک شیرازی» باید دل به دست آورد و سمرقند و بخارا را، که پس‌ماندۀ خوان یغما است، به خاطر خالی عاریه به اقطاع بگیرد...

غزل غریبی است. اشراف به جنت و اجحاف به آن، با آب رکن‌آباد و گلگشتی در پیرامون آرامگاه سعدی، مصلا. و قدرت کلامی که جز آن با هیچ منطقی نمی‌توانستی هم‌میهنان متعصب خود را شیفۀ جوی آبی کنی که بهشت از داشتن آن عاجز است و نفوذ کلامی که بتوانی آوازۀ رکن‌آباد را جهانگیر کنی. و از آن چراغ دریایی رفیعی بسازی برای همۀ روزگاران، که نه خودش پیداست و نه دریاییش موجود!

رکن‌آباد شاهرگ ایرانیان است و شناخته‌ترین و نامدارترین رود ایران. با یک وجب عرض و به طول حدود هفت سده. با آب‌نباتی روان برای شیرینکاران شهرآشوب. شگفت‌انگیز است که نفس خواجه به کسی مجال نمی‌دهد که چندان خرده‌ای بگیرد به لولیان.

غزل غریبی است این غزل. می‌اندازد مشکل‌ها. این یار کیست که از عشق ناتمام مستغنی است و جمالش بی‌نیار از «آب و رنگ و خال و خط». در حالی که به خال عاریه‌ای سمرقند و بخارا حراج می‌شود. غزل غریبی است این غزل. با این همه مشکل‌ها. و شگفتانگیز این‌که از محبوب‌ترین غزل‌های خواجه است. غرلی که در آن جنت به خاطر رکن‌آباد زیر سؤال رفته است و می‌رود.

غزل غریبی است این غزل. و تسلط حافظ بر کلام، و قدرت او در دگرگون‌سازی چشم‌اندازی که در آن سرگردانی. او حیران‌ترت می‌کند:

من ازآن حسن روز‌افزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پردۀ عصمت برون آرد زلیخا را

برای من شگفت‌انگیز نیست که حافظ گناه زلیخا را به پای «حسن روزافزون» یوسف می‌نویسد. او در این بیت به آشکاری عشق را برتر از عقل و حاکم بر پردۀ عصمت می‌داند. و بعد عقربی جرار می‌اندازد به اتاق تاریکت، تا نه توان پیداکردنش را داشته باشی و نه یارای آسودن را. و حیران بمانی در نظربازیش!... من که مبهوتم:

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعاگویم

جواب تلخ می‌زیبد لعل شکرخوارا

نصیحت گوش‌کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حتی جواب تلخ زیب لب شیرین است. چون پای عشق در میان است.   عشقی که حاکم بر عقل است.

مطرب و می نماد مجازی عشق است، نه گشایندۀ معمای دهر.

در پایان، حاظ   دست‌افشان می‌شود و خود را به غنا می‌خواند از این‌که در سفته است و فلک را با عاشقانۀ خود مهار کرده است. تا در سر فرصت سقف بشکافدش!

نه! غزل غریبی است این غزل. من مبهوتم.

پس این همه آوازه چرا؟!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM