حافظ آسیابان و من! (7)
آخرین غزل حافظ!
بیتردید عرفان ایرانی برآیند سازش و كنارآمدن دین با فلسفه است. عرفان ایرانی و به دنبال آن عرفان اسلامی برآیند بیمانند و باشكوهی است از گفت و شنود دینداران و فیلسوفان در مدنیت بشری.
تنها در عرفان است كه دین زیباتر از فلسفه است، به شرطی كه با فلسفه نفس بكشد. فلسفه نیز كه هیچگاه برای پرسشهای منطقی خود پاسخی نیافته بود، در كنار عارفان به آرامشی نسبی دست مییابد. شگفتانگیز است كه در ایران و به تبع ایران در جهان اسلام در مناظرۀ پنهان و آشكاری كه میان فلسفه و دین وجود داشته است، هرگز نبردی غیر قابل تحمل در نگرفته است. شاید از تجربه و شگردهای این مسالمت بتوان در ناتنیزدایی سود جست. و در این روزگار سخت از ستیز با عارفان دستكشید. و به حرمت عارفان از ستیز با عارفنمایان هم!
فراموش نكنیم كه تنها عرفان ایرانی بود كه در رؤیای خود، با زبانی مستعار، از سستعناصران و از دیوان و ددان دلگرفته و ملول میشد و در پی یافتن «انسان» برآمد. البته در اندیشۀ مدام از اینكه با زبان مستعار و با رقصی در میانۀ میدانی از ناكجاآبادی خیالی، دسترسی به دامان «انسان» آسان نخواهد بود.
اگر فلسفه نمیتواند بدون ریاضی نفس بكشد، عرفان با هوای خود هوای فلسفه را برای نفس كشیدن دارد!
گفت و شنودی پایانناپذیر بر سر عارف بودن و نبودن حافظ وجود دارد. پس در این فضای كوچك حاجتی به پرداختن به این موضوع نیست. اما من پس از 42 سال آشنایی با افلاتون به این باور رسیدهام كه او بر سردر آكادمی خود میتوانسته بنویسد: هركس كه كه حافظ را نمیشناسد به این آكادمی وارد نشود. و میدانیم كه افلاتون نخستین عارف فیلسوف و یا فیلسوف عارف جهان است. سقراط در «فِدون» با هوای عرفان در ریۀ خود جام شوكران را بالاكشید. و گمان نمیكنم كه اگر بگویم كه سقراط شمس تبریزی افلاتون است، سخن به گزاف گفته باشم.
برگردیم به شیراز خودمان!
شاید غلو به نظر برسد اگر حافظ را سالار كمال در ایران بدانم، دلنشین در هرحال خواهد بود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارك سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر كه این تازه براتم دادند
.....
كمی آرام بگیریم و بعد این سه بیت را چند بار بخوانیم
.....
یعنی میتوانیم بر این باور باشیم كه حافظ را وقت سحر زلفآشفتهای بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتش كرده است و او صبح روز بعد تا چشمش را باز كرده است، كوس برداشته است و دویده است پشت بام؟ و بانگ برداشته است كه:
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زكاتم دادند
و تكلیف دیگر غزلهایم روشن است:
بعد ازین روی من و آینۀ وصف جمال
كه در آنجا خبر از جلوۀ ذاتم دادند
آیا در این آیینه دیگر حتی ید بیضا نقشی ندارد؟
خواجه مانند كودكی معصوم میگوید كه به پاس جور و جفایی كه كشیده است، ندایی از غیب به او مژدۀ دولت صبر و ثباتش را داده است.
اما چرا «صبر»؟ صبر یعنی صرف نظر كردن از رسیدن فوری به مقصود. اما مقصود كدام است كه بیخبران حیرانند؟! از همینجا و در همینجاست كه آن گفت و شنود پایانناپذیر آغاز میشود. آدمیان در حالیكه هنوز در تعریف «مقصود» مشكل دارند، چگونه میتوانند دربارۀ كسی كه مدعی است به مقصود رسیده است تصمیم بگیرند؟
و شگغتانگیز است كه كسی ادعای نبود حلاوت منحصر به فرد ندارد، اما حلاوت را هركسی خود حلواحلوا میكند!...
حافظ هم:
این همه شهد و شكر كز سختم میریزد
اجر صبریست كزان شاخ نباتم دادند
اما سحرخیزان كدامند كه با همت حافظ دمسازند و دست به دست میدهند تا حافظ را از غم «بودن» برهانند؟
یادمان باشد كه حافظ در جایی دیگر از افشای نومیدی خود بیمی نداشته است:
ما بدان مقصد عالی نخواهیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند!
لابد سحرخیزان.
واقعیت این است كه اكنون حافظ در سرمنزل مقصود است. و به گمانم دیگر دم فروخواهد بست با این آخرین غرلش! ما معمولا از سر راحتی غزلهای خواجه را با قافیهها ردیف میكنیم و حافظ ناتورالیست را با حافظ رئالیست و سورئالیت و اگزیستانسیالیست و غیره و غیره و بیدل و مغروق دل و عارف، فارغ از سن، درهم میآمیزیم و رای خود را میزنیم. و نمیكوشیم در حد امكان به سن و حال و هوای این بشر نیز كاری داشته باشیم. مشغولیت ما بیشتر با نظر دیگران است، تا با دل خود حافظ...
و این را هم با خودم بگویم كه آری حافظ هم مانند من عاشق شیدا شده است و زیباتر از من دل را مشغول داشته است. پیداست كه سهمی از لطافت در سخن حافظ از چشمۀ عشق جوشیده است و تن و روان او را صفا داده است و نفسش را به بوی خوشش مشكبار كرده است...
در هرحال من با خودم میگویم كه این آخرین غزل حافظ است در سرمنزل مقصود. اما حتی یك گام از حاشیۀ گفت و شنودهای پایانناپذیر به درون نمیكشم كه كار من نیست!...
با فروتنی
پرویز رجبی