مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ (11)
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
بهجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
......
در مدینۀ واژگان حافظ، با هر گامی که برمیمداری، ناگزیری از نو حیرت کنی از رفتار واژهها با یکدیگر.
خرم آن روز که با دیدۀ گریان بروم
تا زنم آب در میکده یکبار دگر
حافظ روزی را روز خرمی میداند که گریان به در میخانه رود، برای آبپاشی. او در این روز شادمان خواهد شد، اما یک بار دیگر به آب چشمش نیاز خواهد داشت. برای پاشیدن. حافظ با این بیت دو کار می کند: حرف دلش را به زیباترین صورت ممکن و به سبک و قانون شهر واژههایش میزند، و دیگر اینکه خواننده را از واژهای به واژۀ دیگر میدواند! همچنان که از قومی به قومی دیگر میبرد. قومی بیمعرفت و قومی دیگر که باید نخست آن را با کمک خدا بیابد و گوهرش را به یکی از افراد آن عرضه کند. این قوم دوم و یا عضوی از آن کجاست؟ مگر یاری که بینگاه به گذشته رفت، از میان قوم اول نبوده است؟ اگر این قوم بیمعرفت بوده است، پس چرا خواجه حاضر به فراموش کردنش نیست؟ چرا میخواهد گوهرش را به خریداری دیگر ببرد؟ اصلا این گوهر چیست؟
واژهها چنان خوشآهنگ کنار هم چیده شدهاند که بسا نمیفهمم که چه خواندهام و میفهمم که خوشم آمده است! درست مانند موسیقی بیکلام. در موسیقی بیکلام هم هرکسی با ظن خود فکری به حال خودش میکشد. موسیقی بیکلام حافظ مانند بالت رقس هم به همراه دارد. واژهها رقصان میگذرند. گاهی دستافشان و از پرده برونافتاده و زمانی مانند اشباح در زیر پردهای از ابریشم سفید و یا رنگارنگ!
واقعیت این است که ما با مدینۀ حافظ بیگانه هستیم!
در بیت بعد باز حافظ، چون در پیلۀ رنجی که پیرامون روح و روانش تنیده است، نمیگنجد، بیتاب است و بهانه میگیرد و پیله میکند؟
گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود
هم بهدست آورمش باز به پرگار دیگر
این واژۀ «کبود» چه کارساز نشسته است در جای خود و طعنه میزند به «نیلگون» و اگر بخواهی به «گنبد مینا»! این است نشانی از مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ!
و در حیرت میمانم از صداقت بیمرز حافظ در بیان دودلی های بشری خود:
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند!
غمزۀ شوخش و آن طرۀ طرار دگر!
گویا سخن از دو معشوق است. یکی با غمزۀ شوخ و هوشربا و دیگری با طرۀ طرار. کمنداندازان...
و بعد در شگفت میماند:
راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر
هم از موسیقی راز پنهان لذت میبری و هم از راز سربسته. هر دو جان کلامند و کلام جان!
و بعد گله که:
هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
و بعد کودکانه، اما با شجاعت گناه را تنها از آن خود نمیداند. پای بشر را به میان میکشد. بشری که کارش را با «آدم» آغاز کرده است:
بازگویم نه درین واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر!
اما امشب بری نخستین بار از خود میپرسم، اگر طراری به سراغ معشوق حافظ میآمد چه؟ حافظ به این طرار چگونه مینگریست؟ و امیدوارم که در دنبالۀ کار، در یکی از غزلها به پاسخی برسم. اینکه حافظ با پیداشدن طرار اشک بریزد هیچ اشکالی ندارد. اما اگر نگاه او همراه نفرت باشد جای حرف بسیار است.
معمولا ما مردها، به هنگام سرودن شعر، عشق را موهبتی الاهی، فقط برای مردها میدانیم. زن را به هزار زیور میآراییم، الا حق عاشق شدن با دل مستقل خود. در شکستن هیولای خودمان آواز حزین سرمیدهیم، اما به خُرد شدن زن در درون خودش بیاعتنا هستیم. اغلب صدایی هم از درون به بیرون رخنه نمیکند!
میخواهم با نگاه حافظ آشنا شوم. پیداست که در انتظارم تا جای این شیوه در شهر واژگان حافظ خالی باشد و واژۀ «معرفت» در مصرع اول بیت سوم معنای شفافتری بیابد.
شگرد یا هنر خواجه در مدینۀ فاضلۀ واژگانش استفاده از ظرفیت کامل واژههاست و دیگر، ناتمام رها کردن غزل. و همین هنجار میاندازد مشکلها! غزلها دانههای خوشتراش یک نسبیح هستند...
بیت آخر غزل می تواند کلیدی باشد از دستهکلید شهر واژگان حافظ. شاید کلید ویژۀ اتاق اعتراف! اما ظاهرا تنها برای گرفتاری خود او. نه موجود شکنندهای که او دوستش دارد و او هم میتواند از درد بنالد!...
واقعیت این است که مردها از سدۀ بیستم است که تمایلی ناچیز پیداکردهاند که گاهی درد زن را هم به رسمیت بشناسند. اگر در میان غزلهای حافظ به نشانی از این تمایل بربخورم، حکم به مشروطه بودن حکومت مدینۀ فاضله و یا آرمانشهر واژگان حافظ خواهم داد!
و در همینجا میلی غریب دارم به فاش سربستۀ این حقیقت که گاهی از نگاه بزرگترین شاعرانمان به زن رنج بسیار بردهام!...
شاعران با آرایههای بیرونی باروی زن چنان سرگرم میشوند که دژ پشت بارو را از یاد میبرند...
با فروتنی
پرویز رجبی