شب نوشت

مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (15)

شرارت وجاهت!

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

......

اگر حافظ غزل‌های خود را به ترتیبی که در دیوان‌ها آمده اند سروده می‌بود و هر چند غزل در پیوند یک محبوب، با قاطعیت می‌شد زندگی این بشر را تحمل‌نکردنی به شمار آورد.

واقعیت این است که حافظ نه دون ژوان بوده است و نه دیوان او دفتر خاطرات او. دیوان حافظ دفتر یادداشت‌های عاطفی او است و دربرگیرندۀ نگاه‌های عاطفی و مهربان او به پیرامون و همۀ جهان هستی. دیوان را باز می‌کنی صدای نجوا بلند می شود. مانند دامنه‌های چشمه‌سار سبلان. و این یکی دماوند و آن یکی الوند. و گاهی هم چشمه‌های دامنه‌های شیارهای قلب خودت. دیوان را که می‌گشایی، نسیمی می‌زند بیرون که از بهشت می‌آید و اگر خواستی، می‌توانی فکر کنی، پس از طواف کلیددار بهشت، مادرت. دیوان را که بازمی‌کنی بوی شیر می‌آید و عطری می‌پیچید به دماغت به پاکی دهان کودکان. بوی اجاق می‌آید و گرما. گرمایی به گرمی دل پرچم‌های آغوش لاله‌های دشت‌ها.

نقاشان بزرگ نیز آثاری ماندگار آفریده‌اند که با شخصیت‌های بیشتر آثار خود پیوندی ندارند. مگر پیوند عاطفی و آرمانی صور خیال خودشان. برخی از تابوهای نقاشان، مانند داستان های کوتاه، زاییدۀ تخیل آرمانی نقاش‌ها هستند و دور از حقیقت. اما برای هنرمند، عین حقیقت.

من رها از گمانه‌زنی‌های دانش‌پژوهانه و آفت «مصطلحات بی‌صاحب» به دنبال نقاشی هستم. حافظ نقاش است. نقاش درون خود. درونی که آیینۀ مقابل بیرون است. تنها معدودی از غزل‌های او را می‌توان با اندکی تساهل و تسامح مربوط به زندگی خصوصی او یافت. بقیه تابلوهایی هستند که او برای آویختن از دیوار دل خود و دیگران «کشیده» است. او تابلوهایش را برای فروش نکشیده است، بلکه برای غارت مستحب تهیه کرده است.

او هم می‌توانسته است، مانند هنرمندان روزگار ما، نگرانی‌های عاطفی خود و دیگران و یا نگرانی محفلی خاص را به تصویر بکشد و آرمانی شخصی از خودش را در لابه‌لای اثر خود متبلور کند. هنر حافظ در هنر حضور اوست و هنر جانشین‌کردن خود. واژه‌ها سلول‌های وجود او هستند و یاخته‌های خون او. وگرنه می‌شد غزل «سینه از آتش دل...» را، چون بسیاری از غزل‌های او، مرثیه‌ای سوزناک خواند و از آن خسته شد. البته به شرط این‌که اتفاقا این غزل وصف حال خود او نباشد!...

از دیگر سوی من نمی‌توانم بشری بی‌مانند مانند حافظ را، که توانسته است با شهد کلامش مردمی از جهان را گرفتار عشق کند، این همه باشکست روبه‌رو ببینم. آن‌هم در روزگاری که نمی‌توانستی در شیراز، همسنگ حافظ را سر هر کوچه بازار بیابی. و اشتباه بزرگی است که بخواهیم شمار معشوقان و معبودان و محبوبان حافظ را برای پنجاه سال عمر به اصطلاح مفید، بیش از از انگشتان یک دست بدانیم. تازه به شرط وجود همۀ شرایط لازم و کافی برای دل‌باختن. مگر این‌که او را دیوانه‌ و هرز‌ه‌ای بی‌کاره بخوانیم که به هر لولی و کولی از راه‌رسیدۀ خوش‌خط و خالی که بر سر راهش می‌یافت دل می‌باخت و آتش به جان خود می‌افکند و دل هر بیگانه‌ای را می‌سوزاند!

شرارتِ لطافت و وجاهت روحِ حافظ به من اجازۀ چنین برداشتی از او را نمی‌دهد. تعبیری غریب است، اما من به راحتی شرارت را در وجاهت و صداقت او می‌بیننم. شرارت یعنی چه؟ یعنی رفتار موذیانه و پرنیرنگ کسی که برای رسیدن به هدف خود دمار از روزگارت می‌کشد. حالا در طول هفت قرن بشری پیدا شده است که شرارت او رفتار وجیه و صدیق و لطیف اوست برای رسیدن به هدف. و هدف او رساندن تو به قلمرو وجاهت و صداقت و لطافت است. تازه اگر زمان عروج احتمالی او را در نیمۀ راه بدانیم، به رقم هزار و چهارصد سال می‌رسیم. شرارت ازیرا که تو به راحتی تن به وجاهت و صداقت و لطافت نمی‌دادی!...

می‌دانم که این تعبیر غریب آزاردهنده است. اما از شدت زشتی زیباست!

«بدین» تعبیر «غم از دل برون توانی کرد»!

ببینیم شرارت را:

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت

جانم ار آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت

چه آتشسوزی بزرگی؟ سینه، دل، تن، بر و کاشانه همه سوخته‌اند. با این همه آتش پیداست که نه تنها دل آشنا، دل بیگانه هم به آتش می‌پیوندد. سپس خرقۀ زهد را آب خرابات می‌برد و خانۀ عقل را آتش شراب می‌سوزاند. از توبه‌ای که شاعر کرده است، دل نیز مانند پیالۀ می‌شکند. و چون بی می و خمخانه می‌ماند، جگر نیز مانند لاله (چراغ؟) می‌سوزد.

اینک، پس از ازمیان رفتن خرقۀ حائل، فصل دوم داستان آغاز می‌شود. شاعر از معشوق می‌خواهد که با کنار گذاشتن ماجرا و کاستن از مراسم آشتی، حالا که چشمش بازشده است و خرقۀ ریا را به شکرانۀ بیداری از تن به‌در کشیده است و سوزانده است، پیش او بازآید!

از دست دادن خرقۀ ریا چنان برای حافظ اهمیت دارد که یک‌بار آن را آب خرابات می‌برد و یک بار خود از سر به‌درمی‌آورد و بشکرانه می‌سوزاند. یعنی شراب می‌برد و آتش حجت را تمام می‌کند.

بعد حافظ با نفسی تازه می‌گوید:

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش، دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM