حافظ آسیابان و من! (8)
دو راهی یا آغاز راه؟
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چییست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
......
به گمان من ما ناگزیریم دست کم یک بار سری بزنیم به شیرازی که حافظ در نیمۀ سدۀ هشتم هجری در آن می زیسته است. شهری که به گفتۀ خود حافظ دولت شاه ابوایحق مستعجل بوده است و شاهان آل مظفر و بازمندگان تیمور همین قدر می شد که برای خود باغی و کاخی بسازند، تا رسیدن به ویرانی های مغول و تیمور که اگر لنگ نبودی چه میکردی! بگذریم از منازعات خود اینان در میان خودشان و از کیسۀ خلیفه که این بار مردم بیپناه بودند. حمدالله مستوفی که در زمان حافظ شیراز را دیده است، میگوید، بینوا بسیار دارد و متمول به ندرت.
کوچهها تنگ و بیپنجره و چنین نیست که از فضای غزلهای حافظ بگیری که سر هربرزنی میخانهای است، با ساقی و خنیاگر لطیف. برعکس تا بخواهی مسجد و بقعه. و تا بخواهی باغ و بوستان که سرشاخههایش را در فراز دیوارهای طویل و کور میتوانستی ببینی. و نپندار که از آن «مِزُنهایی» که در اواخر سدۀ 18 و سراسر سدۀ 19 در فرانسه مکتب مکتبهای نویسندگان و آهنگسازان بودند، خبری!
و از عطر بیژن و غیره هم نه خبری. و آب کمیاب. و حمام به زحمت اگر واجب افتد. از مسواک و آدامس هم خبری نیست! در جامعهای مردانه. و جمال زنی در گذر تخم ابلیس. و شاعران سرریز مدارس دینی و حوزههای علمیه. تازه برای مدتی کوتاه، تا گردنکشی لشکر انگیزد که خون بینوایان ریزد و مردم کوچه و بازار را هرس کند. نه عاشقان را. عاشقان فراموش میکردند عشق.
حافظ را میبینم در محلهای از شیراز. شهری همانند نایین امروز، اما بیخیابان و پنجره. با چند مرد دیگر. برای رفتن به کنار آب باریکۀ رکناباد. با بقچهای زیر بغل... نه انواع «ساندویچ» و «نوشابه» و تنقلات. حداکثر نان بیات و پنیر و کشمش و تخمه!... با ریگی در کفش. و احیانا دُملی در زیر بغل!... بی سافویی از عهد عتیق و کاملیایی و نانایی از دورۀ امیل زولا!...
شاید هم نشسته در زیر لحاف کرسی و یا در ایوانی رو باغچهای کمآب. در بیرون. تنها. یا هم با چند دوستی که آمدهاند به تماشای رقص واژهها و تماشای خندۀ شمع.
«در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد توفان را»!
اکنون برگردیم پیش خودمان! داشتیم غزل خواجه را میخواندیم. خواجهای که همگان او را در هالهای از عطر رفاه و زیبایی و همۀ وجاهتهای مدنی میبینند و مییابند.
سخن از مسجد است و میخانه. یعنی شریعت و طریقت.
برای من از همین بیت اول پیچیدگی داستان آغاز میشود. اگر «پیر» برای نخستینبار از مسجد به میخانه میآید، پس پیش از درآمدن به میخانه، مقام پیری یافته بوده است. اما بیت دوم نشان میدهد که پیر برای نخستینبار روی سوی خانۀ خمار دارد و مریدان بلاتکلیف هستند. یعنی پیر میخانه ندیده مریدانی هم دارد. سپس، چون از ازل سرنوشت چنین رقم خورده است، پیشنهاد میشود تا رهروان در خرابات طریقت با هم هممنزل شوند.
در شیراز، در پشت دیوارهای بیروزنه و بیپنجرهای که شناختیم، چه میگذشته است؟ پیش از شناخت حافظ و غزل او، که به تعبیر من هریک مانیفستی است برای خود، باید ببینیم که در شیراز چه میگذرد. آشنایی با نگرانیهای فرقههای متفاوت مذهبهای شیعه و سنی راه را به جایی نمیبرد. پیشینۀ داستان بسیار کهنتر از این نگرانیهاست. دستکم تا حکمت خسروانی ایران باستان که سهروردی ناقل و یا رابط آن به دورۀ اسلامی بود. نه! از این هم فروتر. به آغاز دورهای که انسان متوجه سرگردانی خود شد و آن را کشف کرد. من کشف این سرگردانی را بزرگترین کشف او میدانم. البته به قول باستانشناسان با باقیماندۀ لایههایش....
میتوان گفت که حافظ مردی لطیف و عاشقپیشه بوده است و حساسیتهایی دربارۀ زیباییهای جهان پیرامون خود داشته است، و میتوان گفت حافظ عارف بوده است و طریقت خود را داشته است. اما برای ادعا زیر پای بسیار محکمی باید.
این مرد خیلی شفاف از ازل سخن میگوید. گاهی در آغاز راه، گه در میان راه و یک بار هم در شبی که وقت سحر از غصه نجاتش دادند! ما حال و هوای هیچ بخشی از راه حافظ را نداشته باشیم هم، دست کم به قول خود او باید توجه کنیم. و خوشبختانه در این توجه با مردی بسیار پاکسرشت و راستگو و «بی شیلهپیله» سر و کار داریم. او راستگویی کودکان را دارد. و گاهی شیطنتهای کودکان را هم. هنگامی که بر سر چندراهی قرار میگیرد. او کار خود را میکند و اصلا کاری به این ندارد که بر مشکل ما میافزاید. با خودش نیز چنین است:
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
و در هر فرصتی اشارهای میکند:
عقل اگر داند که در بند زلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما!
پیداست که در اینجا نیز عشق مقدم بر عقل است... که حوصله بحثی پایانناپذیر را میطلبد.
این کدام روی و جمال است که آیتی از لطف را برای حافظ کشف کرده است که او از لحظۀ کشف جز خوبی و لطف نمی بیند؟ و جز کرامت و کمال؟ شاید بتوان با غزلهایی از این دست به تاریخ سرایش ساقینامه هم دست یافت. زمانی که خواجه سخت بی حاصل افتاده بوده است.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینۀ شبگر ما؟
پیداست که این آتش، آن آتشی نیست که شمع را به خنده وامیدارد...
برگردیم باری دیگر به شیراز روزگار پس از مغول و تیمور و کوچههای تنگ و بیپنجره و نگرانی های فرقهای و مذهبی که گاهی چون به سود فرمانروایان بودند، دامن هم زده میشدند...
و فراموش نکنیم که هیچ ناشری هم در پی حافظ نیود...
در پایان این غزل اعتراف می کنم که از درک بیت آخر عاجزم:
تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما
با فروتنی
پرویز رجبی

