روزنوشت

مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (14)

 

 

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

......

 

حافظ واژه‌ها را به گونه‌ای به خدمت خود در می‌آورد که گویا خود واضع آ‌ن‌هاست و می‌داند که هر واژه را برای چه منظورهایی وضع کرده است. آخر، ابرو کجا و محراب کجا و تیر و کمان کجا؟ همین تسلط بر واژه‌ها است که محراب را به فریاد می‌آورد از یاد خم ابرو! و کسی هم از به خطر افتادن آبروی محراب، خم به ابرو نمی‌آورد!

گویی خم ابرویی از نخست به قصد جان حافظ طراحی شده است و آفرینش نیز از نخست دستی در این داستان داشته است:

          نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

          زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

حافظ گردن‌گیرت می‌کند که پرتو حسن از ازل دم از تجلی زده است. پیش از کشیدن طاق مینا، تا عشق پیدا شود و آتش بر همۀ عالم زند!

پیشینه‌ای این چنین سبب می‌شود که با همۀ مهری که به سعدی دارم، افسوس بخورم که چرا غزل «ای کاروان آهسته ران» او از آن حافظ نیست... اگر سعدی پس از حافظ می‌بود، شک ندارم که گناه نساخان را می‌شستم...

معمولا صوفیان از قدیم‌بودن عشق دممی‌زنند.   اما نمی‌دانم، چرا حافظ در غزلی دیگر می‌گوید که جز دل خودش که از ازل تا به ابد عاشق بوده است، از جاودانگی کسی در این راه نشنیده است! می‌گوید:

          به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد

          فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

پیداست که از ازل خیلی فاصله گرفته‌ایم و خیلی به سوی ابد رفته‌ایم که با فروش یک فخر صد فتنه در جهان افتاده است! من بر این باورم که حافظ بیشتر از استعداد واژه ها استفاده می‌کند تا از ماموریت آن‌ها! او واژه‌ها را منصوب می‌کند و به کار می‌گمارد، به امید ظرفیت آن‌ها و استعداد آن‌ها.

شراب خورده و خوی‌کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت!

با چه مهارتی حافظ مرا میان آب و آتش و ارغوان می‌دواند. او در جاهای دگر نیز با آتش رخسار معشوق و یا ساقی (محبوب یا معبود) آتش‌افروزی می‌کند. در حقیقت او اصلا به آب و آتش کاری ندارد. به استعداد بنیادافکنی این دو کار دارد. برای این کار چه چیزی بهتر از آب و آتش! رخسار هم آب دارد که آبرویش می‌خوانیم و هم می‌تواند آتش باشد از سر ضمیر. خوی‌کردن هم که یکی از صفات و برکاات شراب است. شرابی که آبشخور توانایی‌های حافظ است و «ذات عشق» را متبلور و حادث می‌کند. نه حتما با نوشیدن، که با غرق‌شدن! مانند چشمانی که شراب ننوشیده مستند و خمار، و مهتاب را در پیالۀ خود خرامان می‌کنند و نسیم را مسیحا. و کهکشان را برادۀ خیال... دارم من هم کم کم دامن از دست می‌دهم. اما چغوکک کجا، سیمرغ کجا. شرمم باد!

          به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

          چو از دهان توام غنچه در گمان افتاد

          بنفشه طرۀ مفتول خود گره می‌زد

          صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

          زشرم آن‌که به روی تو نسبتش کردم

          سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت!

معروف است که سبک هندی شفافیت سبک خراسانی (سبک عراقی) را ندارد و درست هم هست، اما پای حافظ که در میان باشد، هرگز! سه بیت بالا را به دقت که می‌خوانم، می‌بینم که تصویرهای این سه بیت را حافظ نتراشیده است. او تنها برداشت‌های خود را گزارش کرده است. او از دهان معشوق به غنچه رسیده است و از غنچه به بنفشه و از بنفشه به مفتول و زلف بنفشه و سپس بی‌درنگ بازگشته است به زلف معشوق. و حکایت‌هایش. گشتی در فضایی بزرگ، تنها سه چهار گام. خرامان و به تعبیر من همراه موسیقی بی‌کلام گنجینۀ واژه‌های خود! در حقیقت کاری نشدنی ولی عملی!

در غزل حافظ ذره‌ای از استعداد واژه‌ها به هدر نمی‌رود. البته عطر حضور خواجه نیز به آن‌ها افزوده می‌شود. «در میان‌انداختن حکایت زلف» حکایتی است دیگر. از خودم می‌پرسم که بازگویی این حکایت به چه کار من می‌آید؟ بی‌درنگ به یاد اریش فروم، یکی از روانشناسان مطرح جهان در روزگار خودم می‌افتم و کتاب «هنر عشق ورزیدن» و یا «هنر دوست داشتن» که مثل توپ صداکرد! حافظ گام به گام عشق ورزیدن و دوست داشتن را یاد می‌دهد. حافظ بر ظرفیت مهر آدمی می‌افزاید و حافظ خودت را برای «تولید مهر» می‌پرورد. و حافظ استاد عشق است. عشق را می‌توانی از عشق به خود او تمرین کنی! همین است که هرکه حافظ را می‌شناسد عاشق اوست. سکه‌هایی که در کف حوض‌های آرامگاه حافظ می‌بینی، هیچ‌گاه از سکه نخواهند افتاد... و در هرکجایی که به دام شبی مهتابی بیافتی به یاد نسیمی می‌افتی که شب‌ها از باغ حضور حافظ می‌گذرند. مهتاب حافظ حلقه‌ای است با جهانی درمیان!

لابد در روزگار حافظ هم مانند دورۀ سلجوقی یکی از شیوه‌های شکنجه ریختن خاک در دهان بوده است. اما این‌بار سمن از این شرم که حافظ چهرۀ معشوق را به او ماننده کرده است، چون گنهکاران، به کمک باد صبا خاک بر دهان می‌شود. کاری نمی‌شود کرد. حافظ است و گنجینۀ واژه‌ها ی او!

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغ‌بچگانم در این و آن انداخت!

چون هنوز تکلیفم با مغ‌بچگان روشن نیست، ناگزیرم فعلا از اصطلاح شاگرد میخانه (گارسون) استفاده کنم، تا به تعبیر بهتری برسم. اما در همین‌جا بگویم که این واژۀ مغ کلید حل معما است. اما نه به معنی مغ! بلکه به معنی کافر! مغان برای زرتشتیان هم کافر بودند. منتها از بخت بد، روزگاری رسید که خود زرتشتیان کافر و مغ نامیده شدند. شراب برای زرتشتیان حرام نبود. همچنان که برای مسیحیان (ارمنی‌ها) نبوده و نیست. بنابراین زرتشتیان روزگار حافظ در پنهان و یا در فرصت‌هایی نیمه پنهان شراب ایرانیان شراب‌خوار را تامین می‌کردند، همچنان که از شاه عباس به بعد، با کوچ ارمنی‌ها به ایران، این بازار را آن‌ها به دست گرفتند. و با کمی تساهل می‌توان آن‌ها را مغ نامید!

حالا این‌که در نزد عارفان و صوفیان مغ چه معنایی دارد، در تخصص من نیست. اما به گمانم آبشخور معانی مجازی نزد اینان هم همانی می‌تواند باشد که من برداشت کرده‌ام. البته برای خودم!

حافظ می‌گوید، از توبه و پارسایی به این سوی است که هوای مغ‌بچگان به این و آن نیازمندش کرده است.  پیداست که او به طنز و برای روشن کردن موضع خود در برابر ریا چنین اشاره‌ای کرده است. چون در بیت بعدی می‌گوید:

          کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

          نصیبۀ ازل از خود نمی‌توان انداخت

و در فرصتی دیگر:

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که نگو!

و پیداست که حافظ هم درگیر «بکن» و «نکن» ها از سویی و از سوی دیگر وجدان نیالوده و سلامت نفس و صداقت خود، گاهی دامن از دست می‌دهد و لب به اعتراض می‌گشاید. منتها به شیوۀ خود.

          مگر ] شاید[ گشایش حافظ در این خرابی بود

          که بخشش ازلش در می مغان انداخت

بیت آخر کمی برایم گنگ است:

          جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

          مرا به بندگی خواجۀ جهان انداخت

نیاز حافظ به بندگی کیست که خواجۀ زمان است؟

ای خواجه حافظ شیرازی مددی!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM