روزنوشت

حافظ آسیابان و من! (2)

بیرون از نقطۀ پرگار

عشق و عقل


من اگر نانوای محل می‌بودم، هرگز به حافظ نان بیات نمی‌دادم!

برای این‌که او هم به کسی غزل بیات نداده است.

واقعیت این است که حافظ شعر نگفته است، راستی را به گونه‌ای در دهانش آسیاب کرده است که نیازی به الکش نباشد و بعد آن را با حرارت مغز و دلش و حلاوت دهانش پخته است. و به راستی، این دو آتشه سبب گرمی بازارش شده است!


هنگامی که حافظ عاقلان را نقطۀ پرگار وجود می‌خواند و بی درنگ آنان را سرگردانانی بیش نمی‌داند، پیداست که بی‌خبران حیران چه کسانی هستند. او عشق را ورای عقل می
بیند
و کاشف سرگردانان حیران. و واهمه‌ای ندارد از این‌که خود را بیرون از دایرۀ پرگار و آن هم در حال سنجیدن عشق بیابد. و با شجاعتی آشکار، در شناخت جلوه‌گاه معبود، نه خود را همسنگ ماه و خورشید، بلکه آن ها را همسنگ خود بداند!... و با دو گوی چشمانش به دو گوی آسمان فخری پنهان بفروشد. البته اگر دیدۀ خود را جلوه‌گاه بداند و نه رخ یار را، که به باور من چنین است!...

و حافظ پا را تا آنجا می‌کشاند که پیمان خود با شیرین‌دهنان را ازلی می‌بیند و این قوم را خداوندان خود.

فراموش نکنیم که او عاقلان را محبوس در دایرۀ پرگار دیده بود و خود را نظربازی که در میدانی بیرون ازدایرۀ گیتی، می‌چرخد و حتما می‌رقصد! حق هم همین است در مصاحبت شیرین‌دهنان...

حافظ در این برداشت و در ساختمان فلسفۀ پنهان خود، چنان صادقانه، اما بیرون از دایرۀ پرگار، رفتار می کند که حتی ستم‌پیشگان روزگار که به یک اشاره نیست و نابودت می‌کنند‌، نه در امان می‌مانند و نه می توانند لشکر انگیزند.

حافظ تنها سپهسالار ایران است که نه سپاهی دارد و نه زرادخانه‌ای و همیشه پبروز است. نه یمین دارد و نه یسار. خودش تنهای تنها در جناح قلبش ایستاده است. سپاه حافظ صدها واژۀ ورزیده است و جادوی کلام. و ساقی بنیادبراندازی که در درون دارد.

حافظ مفلسی است که هوای می و مطرب را می شناسد. با این‌که تجربه کرده است که اعتنایی و التفاتی به خرقۀ پشمین او نیست. او باور دارد که به هوای دلخواه خود خواهد رسید. چون مانند شب‌پره ضعیف نیست و خود را صاحب آیینۀ خورشید می‌داند که حتی صاحب‌نظران در برابرش حیران و مبهوتند. و آبشخور راستین این همه توانایی، حلاوت و وجاهت سخن اوست. حلاوت و وجاهتی حادث. حلاوت و وجاهتی که حاکمان بی‌حیا و بیگانه با حلاوت و وجاهت را هم از پای می‌اندازد.

او لاف‌زنان عشق را مستحق هجران می‌داند. معیار او سخن خود اوست. نه آن مستوری و مستی هر کوچه و بازار که همه‌کس دانند!...

حافظ عقل و جان گوهر هستی را شایسته نثار بوی یاری می‌داند که مخلوق خود او است. او خود رندی خود را همسنگ آیاتی آسمانی می‌داند، اما نگران است از این‌که هنوز زود باشد برای درک ساختمان فلسفۀ پنهانش! ساختمان عشق و عقل. ساختمانی بیرون از دایرۀ عاقلان!

با خواندن این یکی غزل حافظ به این باور می‌رسی که هنوز هیهات!

از خود می‌پرسی که چرا حافظ راز پنهان رستگاری را فاش نکرده است!

دست کم راه نبرد با دست خالی را با ستم‌پیشگان!

چرا حیرانی خود را در میان گذاشته است و به حیرانی دیگران کم التفات بوده است.

آیا او جز خود همه را لاف‌زنان عشق پنداشته است و حق داشته است؟

من که دلم بار نمی‌دهد که حافظ حق نداشته باشد.


با فروتنی

پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM