مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ (10)
«حافظ آسیابان و من» سابق!
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
خواه حافظ عارف باشد یا فیلسوف و خواه عابد و زاهد، بشری است مثل من. به تو کاری ندارم!
واقعیت این است که اغلب این فلسفه و عرفان و زهد خود خود حافظ را از یاد ما میبرد و بی انصافی میشود در حق بشری که گاهی خالص خودش است. چرا باید حافظ گاهی سری به دل خودش نزند و حافظ بشری خودش نباشد؟
من هم گاهی تاریخ مینویسم، زمانی ترجمه میکنم، گاهی قصه مینویسم و شعر میگویم و همیشه میتوانم در کنار این کارها و یا بدون آنها عاشق و شیفته باشم و به قول سهراپ سپهری آب را بیفلسفه بنوشم. من آفریده شدهام برای دوستدالشتن و عاشقشدن و دامن از دست دادن و همچنین نوشتن و ترجمه کردن و سرودن... وگرنه چه نیازی بود به شقایق که همشهریهای من آن را «گلدختران» مینامند؟... و یا قاصدک سبکپا بر سر راهم، که گاهی فکر میکنم که واقعا قصد مرا دارد؟...
چرا نتوان شیفتۀ کسی شد که نصاب حسنش در حد کمال است و زکاة نطلبید از او در مسکنت و فقر؟
برای من حافظ دانا (فیلسوف یا عارف گاهی بلاتکلیف) گاهی کودک هم میشود بهانۀ سیب و شهد عسل هم میگیرد. عدل مثل من! من با اینکه یتیمم، سیب را دست خودم حرام نمیبینم!...
مهم این است که حافظ با هر غزلش اسلیمی تازهای میکشد که پیدا نیست که گل و برگش از شاخه اند، یا شاخهاش از گل و برگ. و نه تاج گیاه پیداست و نه زمینی که گیاه از آن رسته است. و کودکانه در میان ازل و ابد اسیر شیرت میکند و شهد و سیب بوستان. و با شیرینی کلامش علیالحساب شهد را میچشاندت! و پا که به سن میگذارد، بی مهابا سیب بوستان را با سیب زنخدان طاق میزند. بگذریم که حافظ همواره هم چون کودکان صادق است و هم چون پرسالگان، برنا و خردمند.
حافظ از همان واژههایی استفاده میکند که من و تو. اما او میداند که کدام واژه لایق و شایستۀ همسایگی کدام واژه است.
چنان پرشد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
چه زبانی از این رساتر، دلنشینتر و شیرینتر؟ چگونه میتوانستی از این زیباتر در معشوق حلول کنی؟ در حالی که میزبانی با تست، در یک چشم بههمزدن معشوق میزبان میشود. با این همه تو پستویی هم در ذهن خود داری که برای چشیدن معشوق به آنجا کوچ میکنی! مثل پستویی از کتابخانهای با هزاران عاشقانه. کتابخانهای که در آن هندسۀ رقومی هم عشق است! و طبیعی است که طبیعیات هم. که تاریخ و جغرافیا و زمین و زمان هم. چنین رفتاری میشود با تو در مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ:
قدح پرکن که من در دولت عشق
جوانبخت جهانم گرچه پیرم
بیمی ندارم از به میان کشیدن «جامعۀ واژگان حافظ» یا «مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ»! از این مدینه هرچه بگویی کم گفتهای. حافظ این مدینه را در دستان با کفایت خود دارد. مدینهای که هنوز برای ما «اوتوپیک» است. خواجه در شهر خود، که دولت عشق است، میچرخد. فضای سینۀ حافظ پر است از معشوق و به اشغال معشوق درآمده است و او خود را شهریار دولت عشق مینامد!
قراری بستهام با میفروشان
که روز غم بهجز ساغر نگیرم
دیگر غم چرا؟ برای اینکه او بشر است. او هرگز فراموش نمیکند که بشر است و برای روز مبادا با میفروشان قرار میبندد!
مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
پیداست که مطرب و می اشاره به رستگاری او دارد. آنجا که رنگ تعلقی وجود ندارد...
اما او میداند که پیرامون او غوغاسرا است و مردمان سرگشتگان غوغا و او باید همچنان منتپذیر پیر مغان باشد.
اما وای بر من که هنوز معنی این «پیر مغان» و «دیر مغان» را نمیدانم.
این پیر مغان کیست و دیر مغان چیست که از مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ بیرون نمیمانند؟
وای بر من که دوهزار و پانصد سال از جشن مغکشان روزگار داریوش گذشت و کوتاهی کردم در یافتن نوشتهای در این باره!
وای بر من که باید از واژههای «مجیک» و «ماژیک» به جادوی جادویی این نام برسم.
راستی این انجمن «بناهای آزاد» چه قرابتی با این انجمن «دیر مغان» ما دارد؟ انجمنی که بیش از هزار سال پیش، برای ایستادگی در برابر امیران و شاهان ستمپیشه جان گرفت.
آیا با اصطلاح «دیر مغان» حافظ ، مردم شیراز او هم مانند ما بیگانه بودهاند و مانند ما کوششی برای شناختن آن نمیکردهاند؟
بیم آن دارم که غزلهای خواجه را به پایان ببرم و هنوز به حریم «دیر مغان» او راه نیافته باشم. و تازه به چه کار میآید راهیافتن من، که فقط ظن من خواهد بود ؟
امروز دلم به این خوش است که در مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ به سرمیبرم. شهری که آن را پس از ده غزل یافتهام. شاید دگر غزلها به دادم برسند! فقط بیم آن دارم که فضای سینهام را شهر حافظ چنان به تصرف خود درآورد که دیگر جایی برای فکر خویشم باقی نماند و در پستوی ذهنم معشوق میزبانی حسود باشد!
نمیدانم راه حلی که حافظ برای خود یافته است، به کار من غریبه خواهد آمد؟
خوشا آندم که از استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
تازه حافظ، این بشر، خود گله دارد:
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
زبام عرش میآید سفیرم
البته در حال گله میدان را خالی نمیکند:
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگرچه مدعی بیند حقیرم!
با فروتنی
پرویز رجبی