شب نوشت

مدینۀ فاضلۀ واژگان حافظ (13)

غزلی بی‌رمز و راز

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

......

 

هر وقت این غزل را می‌خوانم، نفسی راحت‌تر می‌کشم. به گمانم نه رمزی در میان است و نه رازی. اما با نفسی راحت اعتراف می‌کنم که این غزل خیلی به دلم نمی‌نشیند. بی‌درنگ بگویم که داستان بی‌رمز و راز چه لطفی می‌تواند داشته باشد و چه نیازی است به گفتن آن.

این «رمز و راز» داستان غریبی است. بچه‌ها هم آن را دوست دارند! هدیه را اگر فوری بدهی به دست بچه، کیف او را منقص کرده‌ای! او وقتی که می‌داند که هدیه‌ای خواهد گرفت، دوست دارد هرچه زودتر به هدیه‌اش برسد. با این همه دوست دارد که کمی هیجان هم نصیبش شود. «چشمت را ببند»، «اگر گفتی؟»، «فکر می‌کنی چی باشد خوب است» و حرف‌هایی از این دست...

من هم، مخصوصا با غزل حافظ، دوست دارم کمی اذیت بشوم! او خودش عادتم داده است! حالا حافظ مشت بازی دارد. تنها همجوشی واژه‌هاست که این غزل را کمی دلنشی می‌کند.

حافظ از ساقی، که یا معشوقش است و یا دمسازش و یا محبوبی و معبودی که «علی‌البدل» انسانی بسیارخواستنی است و با هیچ قیمتی صرف نظر نکردنی، می‌خواهد که با نور باده آتش به جان جام باده‌اش اندازد و از مطرب می‌خواهد که به زبان رقص و آواز اعلام کند که جهان به کام او شده است. مانند من، به هنگام دریافت پیامی خوش. فقط پیدا نیست که جهان چگونه تن به این خوش‌کامی داده است! با رخ یار در پیاله‌ای که هنوز خالی است؟ مثل این‌که این غزل نیز باید چندانک هم بی‌راز نباشد! این بی‌خبر از شرب مدام کیست؟ معشوق؟ معشوقی که از مرگ گریزان است و یا از عاشقی که به عشق او دلش از خمودگی رهایی یافته است و زنده شده است.

می‌خواهم بگویم مثل من، اما روی حافظ را ندارم! او حتی دوام خودش را با این عشق

به ثبت جهانی می‌رساند. و می‌بینیم که موفق است و حتی از تربتش نیز باید گدایی همت کنیم! تربتی که «زندگان متحرک» را به وجد می‌آورد با عطر عشق.

هنگامی که بلندبالایان به کرشمه و ناز می‌افتند، سرو صنوبر‌خرام حافظ می‌آید. یا برعکس و برای خالی نگذاشتن جایگاه خود. و یا با آمدن یار کار کرشمه و ناز بلندبالایان پایان می‌گیرد. چون تکلیفشان روشن می شود. کار حافظ، پای عشق که در میان باشد، قاعده و قانونی که ندارد! همین است که همه‌فن‌حریف دانسته می‌شود! در هرحال منظور حافظ فروش فخر شیرین است که می‌فروشد. باز میل غریبی دارم که فکر کنم به شیطنت بچه‌ها. صادقانه، اما واجب!

به حافظ‌پژوهان کاری ندارم. اما حافظ خیلی‌ها را «سر کار» می‌گذارد! او اجازۀ این کار را به خودش می‌دهد، چون از شیرینی خودش مطمئن است. همین است که گاهی عارف پنداشته می‌شود و زمانی رند و خراباتی و گاهی هم فیلسوف و اغلب نه خودش. اما فیلسوف بودن او را نباید جدی گرفت. عرفان در ایران برای فلسفه جای زیادی را تعارف نکرده است. با این‌که فلسفه خیلی «بفرما زده است»!

اکنون نمونۀ خوبی دارم از رفتار و های و هوی به تعبیر من کودکانۀ حافظ:

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما زیاد «به‌عمدا» چه می‌بری

خود آید، آن‌که یاد نیاری ز نام ما

برآنم که حافظ حتی «به‌عمد» را عمدا «به‌عمدا» می‌آورد، نه به ضرورت. می‌خواهد شیرینی کودکان را داشته باشد!

و در تفسیری زیبا که در خود بیت حلول کرده است؛ حافظ کمی خودش را «لو» می‌دهد:

          مستی به چشم شاهد دلبند ما خوشست

          زانرو سپرده‌اند به مستی زمام ما

مستی در چشم شاهد، یا به چشم شاهد، اما نه هر مستی. مستی مجازی که جوازش مهر حافظ را دارد.

بعد خواجه به ناگهان در بیت هشتم غزلی ده بیتی، فصل تازه‌ای را می‌گشاید. بی‌آن‌که فراموش کند که در فصل پیشین چه گفته است:

          ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

          نان حلال شیخ ز آب حرام ما

در این بیت خواجه خود نگرانی خاصی ندارد. او نگران ارزیابی نادرست کسی که آب او را حرام کرده است. درهرحال مخاطب او نه خود او است نه ارزیاب نادرست. مخاطب او صاحبان دو دلی است. این بیت از بیت‌های نادری است که حافظ خواجه به خود اجازه می دهد که به کسی هشدار بدهد!

بعد حافظ به خودش بازمی‌گردد و از نگرانی خودش سخن می‌گوید:

حافظ زدیده دانۀ اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما!

در این بیت حافظ به ستیغ نازک‌اندیشی می‌رسد و تیغ محال مرغ وصل را می‌بیند. اگر او فیلسوف می‌بود، جای حرف بود، اما اکنون که بشری ساده است چرا؟ و نمی‌دانم که قطرۀ اشک برای گلوی خشک مرغ وصل است و یا نشانی از نگرانی.

بیت دهم درچارچوب بحث پایان‌ناپذیری قرار دارد که برخی درآن می‌خواهند به حافظ خرده بگیرند. شاید برای خریدن آبروی عنصری‌ها!

من دلم بار نمی‌دهد که از این برداشت‌ پیروی کنم. در جایی ندیده‌ام که کسی به حاجی قوام خرده بگیرد. به دیگر بلندپایگان در جای خود خواهم پرداخت. اما گناه این‌که دریا و یا مزرع سبز فلک و هرچه در اوست غرق نعمت است، بر گردن خاصیت شعر است. می‌توان به این گناه شعر ایرانی را محکوم کرد و می‌ توان از سر تقصیرش گذشت. من محکوم می‌کنم. نه به خاطر حاجی قوام، به خاطر خود زبان فارسی!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM