روزنوشت

ناتنی‌ها (81)

بگذاریم یکی غزلش را بفرماید و دیگری رباعیش را بسراید

عنصری نباشیم کفایت می‌کند!

 

 

امروز پیام زیر را از استاد دوستخواه دریافت کردم که انسانی بسیار شریف برای او  فرستاده بود:

 

«با درود

شرحى كه استاد رجبى در نا تنى ها درباره زنان خيابانى ودر پاسخ به شما
نوشته اند مرا شگفت زده كرد .

نخست به ايشان به پاس اين همه كار احترام مى گذارم اما ايشان كه آشغال
ريزان مردم را به نقد مي كشانند و آنهم چه به جا چگونه مي تواند چشم بر
آنچه در آن جامعه از قبيل فقر كه زايينده ى همه ى ناهنجارى هاست ببند .
يكى از همكيشانم تعريف مى كرد:

در حدود ساعت يازده شب نزديك پلى ماشينش از كار مى افتد به دنبال كمك مى
رود پسربچه ى نه يا ده ساله جهت فروش خود را معرفى مى كند.
شگفت زده مي شود زبان به پند باز مى كند كه گردن كلفتى مى رسد و  به پند
آموز مى گويد، پيش از كتك خوردن راهت را بگير برو.

آيا يك جامعه شناس يا يك روانشناس اجتماعى يا هر صاحب وجدانى اگر
انگشت بر اين ناهنجارى هاى اجتماعى گذاشت. فقط خواسته زشتى ها نشان دهد. آيا مى توان زشتى را ناديده و گرفت و بررسى ريشه اى نكرد.

من خويشكارى خود مى دانم زشتي هاى جامعه را در برش هاى طولى و عرضى دركلاس اناتومى جامعه بشكافم و همچون يك پاتولگ آنها را بنمايانم.

آيا چگونه مى توان چشم بر حسن هاى جهان كه نمى خندند بست. من و دكتر رجبى
هر دو شيفته ى زيبايى هستيم و واژگانمان خون دل بر آنها جارى است با وجود
حال زشتى هاى جامعه را نمى توان ناديده گرفت.

با مهر هميشگى»

 

صرف‌نظر از این‌که در پرداختن به گرفتاری‌های اجتماعی، هرکس به قدر توان خود به میدان درمی‌آید و در حضور در این میدان شیوۀ خود را دارد، من در ناتنی‌های 79 به نقش فقر هم پرداخته‌ام و در آن‌جا این گمان را نداشته‌ام که فقر ریشۀ اصلی تن‌فروشی است. اگر چنین می‌بود واویلا می‌بود... فراموش نکنیم که در کشور ما (و حتما در دیگر جاها هم) میلیون ها انسان فقیر به شریف‌ترین وجه ممکن روزگار می‌گذرانند و میلیون‌ها دولتمند مظهر فساد هستند...

ریشه‌ها هم داستانی غریب است برای خودش. چند ماه پیش در همین جا مطلبی نوشتم که ناگزیر از تکرار آن هستم:

 

تخم لق ریشه ها

 

رفته بودم به سفری چهارروزه، برای تحقیات میدانی، اما به سبب بیماری چهار روز تحقیقات میدانی تبدیل شد به تحقیقات درونی در بستر!

در درونم با هم وطنانم بحث های زیادی کردم و پس از چهار روز به این نتیجه رسیدم، که ما خیلی کمتر از آنی که می دانیم، با یکدیگر بیگانه هستیم.

واقعا تلون بیداد می کند. من بچۀ دهۀ 30 قرن بیستم هستم. ما از نیمۀ قرن بیستم شروع کرده ایم به شناخت خودمان... در حالی که با یکدیگر بیگانه تر از پیش بوده ایم، قرن بیستم تمام شده است. حالا چند سالی هست که برای فاصله گرفتن از یکدیگر مسابقه گذاشته ایم. و در این میان شعارزدگی به بیماریمان دامن زده است...

همچنان که در بستر بیماری به سقف خیره مانده بودم، در فکر کسانی بودم که با چاپلوسی مرا تشییع خواهند کرد. چون بر این باورم که دیگر کمتر رفتاری از ما عاری از چاپلوسی است. و در این چند دهۀ اخیر چنان به چاپلوسی خو گرفته ایم که دیگر بدون چاپلوسی زندگی برایمان دشوار است...

و متاسفانه نخستین شرط مروت، بیگانه بودن با چاپلوسی است....

هنوز بیمارم، اما سقف اتاقی را که در سفر به آن خیره شده بودم به همراه دارم...دیروز مطلبی نوشته بودم به نام «سرزمین کیمیاگران» (که در پایان همین پیشگفتار خواهمش آورد). امروز با جوانی تلفنی صحبت می کردم. پرسیدم، نوشته ام را خوانده است یا نه؟ گفت، خوانده است و انتظار داشته است که به ریشه ها توجه داشته باشم!

ناگهان دو حالت متفاوت گریبانم را گرفتند: پذیرفتم. واقعا گاهی آدمی از دادن پاسخ ناتوان می ماند و فکر کردم به بلای بزرگی به نام ریشه ها!

نه خود اصطلاح ریشه ها، بلکه باب شدن این که هر پدیدۀ اجتماعی ریشه هایی دارد مسلم! و تو اگر بخواهی به همنشینی بگویی که آروغ نزند بهتر است، باید اول سخنی طولانی برانی دربارۀ ریشه های آروغ زدن!... و مخاطبت را فارغ بدانی از هرگونه اندیشۀ بخردانه. وگرنه حنایت رنگ نخواهد داشت...

منظور جوان مخاطبم ریشه های بی توجهی مردم به محیط زیست بود و نا گفته پیدا بود که نگاهش به رفتار دولت با ملت است... با خودم گفتم، ای داد و بیداد! در کنار بی مروتی، با این بیماری برای یافتن ریشه ها، که علی الاصول درست است، چه باید کرد؟   اگر باب شود که با هر سخن ریز و درشتی اول به ریشه ها بپردازیم چه؟ اگر حق با این جوان باشد چه؟لابد چون ریشه های مهیای فراوانی در دم دست داریم، باید از بام تا شام کودکانمان را کتک بزنیم و با همسرانمان، اگر زورمان نرسید که کتکشان بزنیم، فحاشی مفصلی راه بیاندازیم و لاینقطع به حقوق دیگران تجاوز کنیم و هرروز آشغال هایمان را از نزدیک ترین پنجرۀ رو به محوطه ای عمومی نثار مردم کنیم و...

اما با حالت اولی، که برایم فراهم آمد، که گاهی درمانده از دادن پاسخی کوتاه می شوی، چه کنم؟

بگذارم چراغ سبز توجیه هر عمل زشت اجتماعی همچنان روشن بماند، چون ریشه ها یا شناخته شده نیستند و یا عریان به زبان نمی آیند؟...کمی طولانی فکرکردم و بعد تصمیم گرفتم که بروم به خیابان و مانند یک درخت بایستم در کناری و به هر رهگذری که در حال پرتاب آشغالی از کنارم گذشت، اول تاریخ رفتارهای اجتماعی را بازگو کنم و بعد برسم به ریشه ها و بعد چون ریشه های اصل و هرز فراوانند، او را سوگند بدهم به پیر و به پیغمبر که زبالۀ دستش را بر سر و روی گذر عمومی نپاشد!...  

خداوندا اگر شاهد ما هستی، مددی!

 

اما این نوشتۀ من نمی‌تواند حجت را تمام کند.

واقعیت این است که ما چنان حتی از خودمان عقب مانده‌ایم که نمی‌دانیم از کجا آغاز کنیم. و واقعیت این است که تن‌فروشی و بداخلاقی‌های اجتماعی فقیر و غنی نمی‌شناس ند. فقر و ثروت می‌توانند دخیل باشند.

پس در این آغاز کار بگذاریم هردلسوزی به شیوۀ خود به میدان درآید.

یکی با رستم دستان! و یکی با دختر شاه پریان!

در هرحال باور من چنین است که ناهنجاری‌ها و بداخلاقی‌ها خوب و بد ندارند...

همچنان که در این سوی خط حافظ غزل می‌فرماید و خیام رباعی...

البته من دلم بار نمی‌‌دهد که عنصری را به این سوی خط راه بدهم!...

و با درود به نویسندۀ شریف پیام به دوستخواه دوست‌داشتنی، از شیوۀ خودم نگران نیستم!


با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM