مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (19)
امان از این بشر «شرور» که امانت را میبرد!
امان امان!...
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
......
حافظ است که میتواند حرف دلش را بیبیم از کسی پنهان نکند. بیباکی حافظ از سر شجاعت نیست. صداقت بیشیله پیله است که او را از تنیدن پیله به پیرامون هر سخنی بینیاز میکند. حافظ در مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ کوچک واژگان خود در امنیت کامل به سر میبرد. ملاحت و شیرینی او نگهبانان دروازههای آرمانشهر او هستند. نگهبانانی که پارۀ تن او هستند و هراسی از کمکاری آنها وجود ندارد. حافظ چنان روی شیرینی حساب میکند که شیرینیان شهر محبوبش شیراز را هم پاسداران حی و حاضر شهر میخواند. کافی است که در شیراز نام قند مصری از دهانت بپرد، بیدرنگ شیرینیان سینه سپر میکنند که ندهند انفعالت!...
اما گاهی شیرینی سخن حافظ از مرز تحمل میگذرد و کلافهات میکند و امانت نمیدهد که حتی به یاد پایت در گلیم خود بیافتی!
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتم هوس است
آرزو نه، هوس! آرزو زمان میبرد و هوس عندالمطالبه است!... مثل کودکان شیری که نمیتوانند تا سر خرمن صبر کنند. به بچه اگر نرسی، کاری میکند کارستان. هفت همسایه را خبر میکند و برای رسیدن فوری به مقصود، حتی خودش را کتک میزند!...
حافظ از اخبار دلش بیخبر نیست، اما هوس شنیدن مکرر آنها را دارد. مانند کودکان شیری که در خواب هم، با آرمشی جادویی در حال مکیدن هستند... هوس جان کودکان را به تصرف خود درمیآورد و خواب و بیداریشان را یکی میکند. کودکان و حافظ همیشه بیدارند!... با این تفاوت که کودکان هرچه بزرگتر میشوند به خواب «بزرگسالی» تمایل بیشتری مییایند و حافظ همچنان بیدار میماند و دیگران را هم با غزلهایش به شبزندهداری میخواند...
طمع خام بین که قصۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
کسی را استطاعت آن نیست که رقیب حافظ باشد، اما حافظ «شرور» دیگران را به رقابت تحریک میکند برای تثبیت بیداری خود! اینکه او خودش را «خامطمع» میخواند، چیزی نیست جز ملاحت. جدی نبایدش گرفت!...
شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روزخفتنم هوس است
وه که دُردانه ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
آدمی باید خیلی خام باشد که بخواهد سخن این دو بیت را به درازا بکشاند.
من خام نیستم! اما در حیرتم از خامی خودم در نیافتن پردهای چنین ساده، اما رنگین، پیش از «جیرهگیر» شدن حافظ! کافی است که حافظ در آ رمانشهرش سری بچرخاند. آنک است که حتی فرصت سان دیدن از هزاران پردۀ رقصان را نمییابد. راستی را که چرا دیوانه نمیشده است این دیوانه!
در فصل دوم غزل میخوانم:
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رُفتنم هوس است
میدانم که سرانجام، این سحر حافظ را از غصه نجات خواهد داد و به جای اینکه نگران او باشم، نگران خودم هستم و خطر سوختن که برای ساختن مجالم اندک است!...
اما حافظ دستبردار نیست:
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
امان از این بشر «شرور» که امانت را میبرد!
امان امان!...
با فروتنی
پرویز رجبی