مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (23)
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
......
به فال اعتقادی ندارم، اما امشب برای این یکی غزل، به احترام آیین، فال بازکردم.
حافظ میزبانی است بسیار راحت! نه آزارت میدهد، نه میتوانی آزارش برسانی. به خوبی پذیرایی میشوی. بیشتر با شیرینی. و نمکگیر میشوی از نمکی که در سفرهاش خوردهای!
اما سحریهای حافظ را داستان غریب دیگریست. حافظ از سحرهای خود حکایتها دارد. بارها فکر کردهام که «سحر» فصل مشترک دو «زندگی» و دو «بودن» برای حافظ است. سرانجام هم به هنگام سحری مبارک و فرخنده است که از غصه و غم ایام رهایی مییابد و بیخود از شعشعۀ ذات میشود و به گمان من، اگر او به راه عرفان افتاده میبود، دیگر دست به قلم نمیبرد. مگر برای مزمزه!
و در اینجاست که میتوان از حافظ عارف سخن به میان آورد. چون غریب مینماید که سحرگاهان معشوقی به سراغ معشوق برود. ناگزیرم باز به یاد کوچههای بیپنجرۀ شیراز در سدۀ هشتم هجری بیافتم و محتسبان و داروغه و گزمه.
غزلی که امشب در دست دارم، نشانیهای خوبی دارد. گاهی ساده و روشن و گاهی پیچیده. گویا از شرارت حافظ اندکی کاسته شده است. اما در بیتهای آخر خواهیم دید که او هنوز شرور است. و میتوان در «وصلشدن» حافظ تردید داشت! گفتهام و باز میگویم که من حافظشناس نیستم. من بیشتر «حافظ» را با دوستان خودم درمیان میگذرام. تا شاید پس از بحثهای رسمی فراوانی که انجام گرفتهاند، بتوانم با گفتاری خودمانی به حقیقت نزدیکتر شوم! در هرحال رفتار خود حافظ خودمانی است:
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
«دولت بیدار»؟ «خسرو شیرین»؟ خسرو چرا؟...
به گمانم «دولت بیدار» درون حافظ است و «خسرو» معبودی که میتواند عارفانه باشد. سحرگاه و «قدح»؟ مراد از این قدح هم باید تمام کردن حجت باشد با درون برای پیشواز از نگاری که به «آیین» نو میآید. نه خوی کرده و خندان لب و مست، با کلی کرشمه و ناز!
مژدگانی بده از خلوتی نافهگشای
که زصحرای ختن آهوی مُشکین آمد
پای «مژدگانی» در میان است. با نافهگشای. آهوی ختن هم که بهترین مشک را دارد. باید که پای رسیدن به بهترین آرزو در میان باشد.
پیداست که حافظ در نیایشهای شبانۀ خود اشک هم میریخته است:
گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
نالۀ فریادرس عاشق مسکین آمد
ناله به داد حافظ میرسد و او چقدر زیبا با «آب» چشم هم آتش را خاموش میکند و هم بر رخش «آبرو»میبخشد. اما در چنین سحری چرا حرف دلش را ساده و روراست نمیزند؟ هیچ عارفی نمیتوان یافت که «بشر» خود را بهکلی گم کرده باشد و دست کم با شرارتی ملیح، فخر شیرینزبانی خود را نفروشد! آدمی به هر دلیلی که به عرفان روی آورده باشد، هیچگاه و در هیچ مرحلهای نمیتواند «تن و جان» سابق خود را که سالها به همراه داشته است، از یاد ببرد. پاهایی را که با آنها راه سپرده است و چشمهایی را که به کمک درونش فرستاده است، برای اکتشاف. بسا که بیش از دیگران و بیگانگان با عرفان. عارفان گاهی برای تن و جان خود چنان به میدان درمیآیند که تصورش در چشمانداز غیرعارفان نمیگنجد. مثل آن یکی داستان عراقی در راه مکه... بگویند دروغ است، خواهم گفت، حرفش را عارفان میزنند... نزنند!
حافظ هم در فصل دوم غزل خود دل از خود سابقش نمیکند:
مرغ دل باز هوادار کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد!
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد!
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل
عنبر افشان به تماشای ریاحین آمد
حافظ، عدل در سحری که دولتش بیدار شده است و شاهین آمده است، هوای کبوتر را هم دارد! و با صراحت میگوید: «ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد»! یعنی فکری به حال خودت بکن! مرغ دل هوای دیگری را دارد. بعد خطاب به ساقی میگوید: بیخیال از دشمن و دوست! هردو مرا کامیاب میکنند. اولی رفت و دومی آمد! چرا دشمن؟ این دشمن کیست؟ کبوتر؟ عارف که در شب «وصل» از ذلت کسی خوشکام نمیشود و نمیبیند که صبا عنبرافشان به تماشای گلها میآید؟
از میزان چیزی من خبر ندارم: عشق به کبوتر و خلوص عشق به شاهین. اما خود حافظ که خبر دارد! پس این همه ایهام برای چیست؟
آیا حافظ صادقانه دست و پا میزند؟
با فروتنی
پرویز رجبی