آرمانشهر حافظ (27)
حجت موجه!
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
......
کمتر کسی را مانند حافظ خالی از هرگونه فروتنی چاپلوسانه مییابم. درحقیقت کتماننکردن جانی آگاه، بر ارج مخاطب میافزاید. هنگامی که خیال جانبخش کسی را در همه حال محیط خود مییابی، پیداست که نسیم موی او را به همراه داری. پس چه خوب که او هم بداند که خیالش همسفر کیست. به گمان اغلب هنگامی که حافظ خودش را می ستاید، به آن «چیزی» بها میدهد که محبوب در تصرف خود دارد :
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهرۀ تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
مقایسۀ چال زنخدان یار با چاه یوسف در مصر مقایسۀ اغراقآمیز زیبایی است از حافظ که گاهی با تکیه بر داستانی و تصویری که میدهد سخن خود را کوتاه میکند. در نظر حافظ جمال چهرۀ معبود حجتی تمام و موجه است برای بستن «عقد دائم عشق». نمیدانم معنای باستانی «چهره» به زمان حافظ رسیده بوده است یانه. در هرحال معنای اصلی چهره ذات و سیرت است. همان که امروز «آبرو» میخوانیمش.
و در فصل دوم غزل، حافظ باز بهای معبود را بالا میبرد. این بار با کاستن از خود:
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست!
به یاد «زلفآشفته» میافتم و آن را مقایسه میکنم با بخت پریشان حافظ! و بعد فکر میکنم به پلی که یکسویش زلف دراز یار است و سوی دیگرش دست کوتاه حافظ! عجب پل غریبی است این پل! چه معمار عجیبی است این حاقظ و ما تماشاگران نجیبی هستیم در کنار این پل! درحالی که دل پریشانمان مانده است روی دستمان، باید هوای پلی را داشته باشیم که پایههای دو سویش دلهایی هستند حدود هفتصدساله!
این دلها نیاکان دلهای عاشق ما هستند – نیاکانی که ما از شیوۀ تپیدنشان بیخبریم و حافظ تنها به دادن نشانههایی ناچیز از آنها قناعت میکند. حافظ در هیچیک از غزلهایش درون دل خود و معبودش را به روشنی نشان نمیدهد و تنها به چند نشانۀ ثابت بسنده میکند.
مثل اینکه حافظ هم مثل من میتواند کم بیاورد! با این تفاوت که من حاضر به اعتراف نیستم و خواجه با آن «جان آگه» باکی از اعتراف ندارد:
به حاجب در خلوتسرای خاص بگو
فلان زگوشهنشینان خاک درگه ماست!
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست!
اما این «خلوتسرای خاص» کجاست؟ من با احتیاط به «دل» حافظ فکر میکنم و به یاد شرارتهای او میافتم! اگر هم اشتباه کنم گناه اشتباهم را به پای شرارت او مینویسم که مرا چنین عادت داده است.
واقعیت این است که ما اغلب به هنگام خواندن غزلی از حافظ، چنان در پی «خود گمشده» و یافتن خود هستیم که حافظ زیر دست و پای نگرانیهای روز خودمان میماند و فشرده میشود و فقط عطرش برمیخیزد!
شرارت را ببین:
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای!
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست!
در مصرع اول «سالی» را میتوان «سائلی» نیز خواند، اما در حال حاضر دیوان زیر دست من نسخۀ قزوینی – غنی است.
با فروتنی
پرویز رجبی