آرمانشهر حافظ (28)
تیری که بشد از شست!
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
......
مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه! مخصوصا هنگامی که نمیتوانی معجزه کنی و حضوری تمامعیار در سینۀ تاریخ بیابی. بیت اول غزلی که در دست دارم تنها یک نشانی است! با خودم میگویم، چون حافظ بشری راستگو است و با دادن نشانی غلط نمیتواند هیچ گرهای از کار خود بگشاید، پس منظور از این بیت چیست؟ او هر منظوری که داشته باشد و نقاشی هم که کرده باشد، یا الگویی داشته است حی و حاضر و یا میتوانسته است این الگو را در ذهن خود بیافریند.
اما با کدام نشانیها؟ آیا با نشانیهایی که در بیت اول میدهد، میتوان در شیراز «بیپنجره» روزگار او «دیر» منظور نظر او را یافت؟ میتوان از رهگذران کوچٍههای شیراز کمک گرفت؟ اگر هیچ دیاری نتواند این «دیر» را نشانم بدهد، از خواندن غزل چه حاصل؟
آیا نباید این مشکل را برای همیشه حل کرد؟ مگر میشود تنها با گنجینۀ واژگان حافظ به جایی رسید. واژه اگر گرهگشا نباشد، همۀ شکوه خود را از دست میدهد. حافظ را هم همین واژهها بر سر زبانها انداختهاند.
شاردن حدود دویست و پنجاه سال پس از حافظ، در گزارش اصفهان صفویان اشاره به میخانهها و «خدمتکاران» ویژۀ آنها دارد، با شباهتی اندک به روزگار حافظ که چندان به کارمان نمیآید:
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست!
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست!
من که باور نمیکنم و تقصیر از امیر مبارزالدین و جانشینش شاه شجاع نیست. به این داستان دو ایراد وارد است: از سویی وجود چنین محفلی غیرممکن است و از دیگزسوی به سختی میتوان باور کرد که «یار» حافظ، مست و قدح بردست به محفل درآمده است و دیگر میخواران از دیدن نرگس مست او مست شدهاند و حافظ از توجه دیگران به «یار» خود برخود بالیده است! این غزل عرفانی هم که باشد، وجود الگوی محفل نمادین در ذهن خواجه بیاشکال نیست. اما مسالۀ سومی نیز داریم: لابد شنوندگان (خوانندگان) این غزل در روزگار حافظ با تصویر «یار قدح دردست» مانوس بودهاند. جالب است که مینیاتوریستهای روزگار خودمان هم مشکلی با مساله ندارند.
اما برای من فقط میماند مجلسی مجازی در ذهن شاعر با یاری سرمست. و فخری که شاعر در درون خود میتواند از نرگس مست یار بفروشد. پیشتر دربارۀ نیاز جادویی «بشر» به شکوه و گله نوشتم و در اینجا میتوانم از نیاز جادویی «بشر» به تفاخر سخن به میان آورم: این من هستم که در جهان آکنده از ناکامیها چنین کامروا هستم!
به گمان معبود به مجلس حافظ پیاده درنیامده بوده است!
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا!
وز قد بلند او بالای صنوبر پست!
او هلال زیبای ماه را در زیر پای معبود میبیند و در برابر بالای بلند او صنوبر را کوتاه. و در حال خلسه و بیخبری از یکسوی گمگشتۀ درون خود است و نمیتواند از هستی سخنی به میان آورد و به نیستی میاندیشد و از دیگر سوی چون همۀ وجودش گرفتار اوست نمیتواند هستی را انکار کند.
آخر به چه گویم هست، از خود خبرم چون نیست
وزبهر چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست
سپس استاد سبک هندی با دو بیتی که با تصویرهای بیمانندی میسازد، حقیقت بیت اول را پیچیدهتر میکند:
شمع دل دمسازم بنشست، چو او برخاست
و افغان زنظربازان برخاست چو او بنسشت
گر غالیه خوشبو شد، در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست!
هنگامیکه یار برمیخیزد، لابد برای دامنکشیدن و رفتن، دل فرومیریزد. چون مینشید، شادی غوغا میکند. میتوانی به یاد مجلسی در روزگار خود بیافتی که یار را چون لباس تنت احساس میکنی و از اینکه دیگران حیران اویند، سر از پا نمیشناسی. خندیدن او واویلا! نقل و نباتی است که بر دفی ناپیدا فرومیریزد و صدایش به درونت میپیچد و خفتهترین سلول وجودت را بیدار میکند! غالیه از عطر گیسوی او خوشبو میشود و وسمه به کمان ابروی او میپیوندد، تا ندهد انفعالت!
اما چه کنیم با بیت مقطع غزل که حافظ پس از نمایشگاهی که از زیباترین نگارههای خود برپا میکند، آب پاکی هم به دست خود میریزد و هم خوانندهاش:
بازآی که بازآید عمر شدۀ حافظ
هرچند که ناید باز، تیری که بشد از شست
با فروتنی
پرویز رجبی