آرمانشهر حافظ (32)
این مبین، آن مپرس!
برخلاف برنامهای که داشتم، چون ییشتر دوستانم خواستار استفادۀ از نسخۀ خانلری بودند و هستند، با غزل اینبار از نسخۀ «قزوینی – غنی» خداحافظی میکنم. روانشان شاد.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بیسر و سامان که مپرس
......
من هم مانند برخیها گمان میکنم که از دهان حافظ جز سخن عشق نباید بشنوم و بسا که در خلسۀ عشق به بیراهه نیز کشیده میشوم. در حالی که غزلی در دست دارم که بازتابی است از درد مردم و جامعه، در روزگاری آکنده از ترس.
حافظ همانگونه که لب دلخواه خود را از لعل و یاقوت میتراشد و کمند از گیسو میبافد، گاهی نیز میتواند دل ریش مردم را در «سیاهی» زلف ببیند و به ایما سخن خود آغاز کند، تا دل نازکش قوت گیرد:
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بیسر و سامان که مپرس
پیداست که حافظ «بر سر جان خود چانه» نمیزند. اما راهش را بلد است و «گل سرخ» را بیهوده پرپر نمیکند. بیچاره دلبر و معبود که اینبار سپر بلا شده است از بیم محتسب و عسس او. وای اگر محبوب به دل گیرد!
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس!
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس!
و پیداست که خواجه ناگزیر از سوزاندن خشک و تر باهم بوده است. یا هم که توانسته است که امیران آل مظفری و بلندپایگان را هم مردم بخواند! در هرحال بر سر جان خود چانه نزدن هم آیین خود را دارد. و حافظ استاد این هنجار بود. نه خود را میفروخت و نه بیهوده به بازارش میفرستاد. او سپاه کوچک واژگان خود را داشت
و هنگامی که لشکر میانگیخت، خودش سالاری بود که هم هوای میمنه میپایید و هم میسره و هم قلب سپاه را. با مقتدرترین و در عین حال لطیفترین قلب جهان!
اما اشارۀ حافظ به زحمتی که میکشد، یعنی دردسرهایی که دارد، سندی است منحصر به فرد دربارۀ زندگی او در پیوند با جامعۀ روزگارش.
سپس دوباره شرارت گل میکند:
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست، بدانسان که مپرس!
آنگاه با شجاعت ویژۀ خود حرف دلش را میزند:
گوشهگیری و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتگوهاست در این راه که جان بگدازد
هرکسی عربدۀ این که مبین، آن که مپرس!
در ادب روزگاران گذشته هرگز ندیدهام شجاعتی تا این حد را. نه در نظم و نه در نثر. در اینجا حافظ به راحتی هم مشت خودش را بازمیکند و هم حکومتیها را. در روزگاری که زندگی خصوصی معنایی ندارد. حافظ به به گفت و گوهای جانگداز روزگار خود اشاره میکند. او با اشارۀ به «نرگس فتان» با مهارتی بسیار «فتنهها» را تداعی میکند. – فتنههایی که ربایندۀ حتی هوس گوشهگیری و سلامت هستند و جانت را با «نبینها» (ببینها) و «مپرسها» میگدازند و فرصت تحرکت نمیدهند. امیرمبارزالدین، که به گفتۀ خودش هفتصد نفر را با دست خود کشته است و خفه کرده است، با هرکس و ناکسی که در اختیار دارد، میگوید که باید مردم زیر سلطۀ او مانند او ببینند و اعتراضی هم نداشته باشند.
اینکه حافظ ، با اشارۀ به این خفقان، نفر هفتصد و یکمین نمیشود، تنها میتواند ناشی از قدرت او در گزیدن واژهها باشد. واژه هنگامی جادو میکند که در جای درست خود قرار گیرد. «نرگس فتان» جواز عبور از خط قرمز است. گویی حافظ از معبود خود قول گرفته است که به هنگام احساس خطر او را به هیات «صورت خیال» درآورد و جلودارش بکند:
گفتم، از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت، آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس!
با قید احتیاط بسیار فکر میکنم که مراد از گوی فلک، علاوه بر خود فلک، سر معشوق است که او آنرا با چوگان زلفش به گونهای میکشد که ایرادی متوجهش نشود. حافظ خواسته است غیرمستقیم و با ایهامی غریب، به کمک واژه «صورت»، مخاطبش را به یاد نقش صورت فلکی نیز بیاندازد و پای سرنوشت را به میان بکشد. درهرحال منظور معشوق این بوده است: نگران نباش، خم چوگانم هست!
بعید میدانم که مقصود معشوق اسارت او در خم چوگان باشد. چون چوگان را خم زلف خود او میدانم.
همین است که حافظ میگوید:
گفتمش زلف به خون که شکستی؟ گفتا:
حافظ این قصه دراز است، به قرآن که مپرس!
باز هم به قید احتیاط: حافظ از معشوق میپرسد که چوگان را برای نبرد با چهکسی مهیا دارد؟ معشوق به قصۀ دراز حاکمیت ستم اشاره میکند و او را به سکوت میخواند.
نکتۀ جالب و شیرین در این بیت، استفاده از رسم بسیار خودمانی سوگند به قران است. و حضور قرآن نیز در این بیت از زهر کلام اعتراض آمیز حافظ قرآن میکاهد!
با فروتنی
پرویز رجبی