سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (38)

بوی عرفان!

 

حجاب چهرۀ جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

......

 

درک غزلی که در دست دارم بسیار دشوار است. فکر کردم که این غزل را به کنار بگذارم، اما بی‌درنگ به یاد قراری که با خودم گذاشته‌ام افتادم. قرارم این بود که   خوانندۀ متوسط‌ الحالی که هستم باقی بمانم و از کمالات کسی کمک نگیرم و بضاعت خودم را بر روی کاغذ بیاورم و کم و بیش در صف کسانی باشم که بیش از ششصد سال دیوان حافظ را بدون حضور حافظ پژوهان به دست گرفته اند و از خواندن آن لذت برده‌اند و حسابی هم به کسی پس نداده‌اند!...

غزل حاضر بوی عرفان می‌دهد. من هم با عرفان دست کم به خاطر تجربه‌ای شخصی میانۀ بدی ندارم.

درست چهل سال پیش عارفی مرا از مرگ حتمی نجات داد. دکترم گفته بود که چهل و هشت ساعت بیشتر زنده نخواهم ماند! دوست عارفم «م. ب» را، که امروز استاد دانشگاه صنعتی اصفهان است، خبر کردم تا وصیت کنم. او توانست چنان نیرویی در من بیافریند که فعلا چهل سال است که مصرفش می‌کنم!...

کاشکی عرفان در مسیر حرکت خود به ده‌ها فرقه تقسیم نشده بود و این فرقه‌ها همدیگر را متقابلا نقض نکرده بودند!... از سدۀ دوم هجری در قلمرو عرفان بی‌شماری کتاب نوشته شده است. شاید بیشتر از تاریخ سیاسی. اما کم و بیش اغلب ناقض یکدیگر!... و همین هنجار سبب شده است که من ندانم که کدام فرقه را جدی بگیرم. یا جدی‌تر!...

دربارۀ حافظ هم داستان از همین قرار است. با این تفاوت که عارف بودنش هم زیر سؤال است. عرفان با تعریف‌های متنوع و متفاوت بی‌شماری که پیدا کرده است، راه را بازگذاشته است برای عارف خواندن او. مخصوصا که آن‌چه فرقه‌های گوناگون همه دارند، او تنها دارد. شاید بی‌آن که اهل فرقه‌ای باشد.

نکته‌ای که برایم بسیار مهم است، توجه به سروده‌شدن غزل ها در طول پنجاه سال است. پنجاه سالی که بی‌تردید از یک پنجاه‌سال امروز طولانی تر بوده است... بنابراین حافظ هم می‌تواند در یک پنجاه سال دور و دراز به شاخه‌ای از «صدشاخه» عرفان نظری افکنده باشد. مگر در روزگار ما هنرمندان «صدگونه» تماشا نمی‌کنند؟

مگر از ایران خودمان بزرگ علوی و از اروپا ژان پل سارتر و از آمریکا جان اشتاینبک دم مرگ چرخی 360 درجه نزدند تا از سوی دیگر به خودشان برسند؟...

نکتۀ دیگری هم با خود مشغولم می‌کند: مگر راه‌های «خودنگری» و «خودیابی» انحصاری هستند؟ مگر هنگامی که در جاده و شاهراهی هستیم، همه دارای یک مقصد هستیم؟ راه و شاهراه یکی است و مقصد هزاران. برخی نیز هرگز به مقصد نمی‌رسند...

اما در هر حال این همه پیله چرا؟ ما اغلب خود گمشدۀ لب دریا هستیم و نقش ناجی غریق را بر عهده می‌گیریم! بسا که شنا هم بلد نیستیم و فقط می‌دانیم که شنا هم می‌توان کرد!

چنین است که درمانده می‌شویم و می‌کوشیم تا برای درک برخی از واژه‌ها به فرهنگ مجازی اصطلاحات مجازی پناه ببریم.

برای نمونه، هجویری در کشف‌المحجوب خود دربارۀ «شرب» می‌نویسد:

«حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس را، این طایفه شرب خوانند».

و ابن عربی، با حدود شش هزار و پانصد کیلومتر فاصله‌ای که از شیراز حافظ دارد، می‌گوید:

«شرب وسط تجلیات الهی است».

من به نظر این دو احترام می‌گذارم. اما می‌پرسم، بدون آشنایی با تاثیر حقیقی شراب چگونه می‌توان به نقش مجازی آن پرداخت؟ چرا پای نوشابه‌ای دیگر به میان کشیده نشده است، که مجاز است و در اختیار همگان؟ مانند شربت لیمو یا دوغ! آیا انتخاب نکردن دوغ به جای شراب تنها به این دلیل بوده است که نقش یار را نمی‌توان درآن دید؟ مگر نیست که هر چیز مجازی و خیالی شدیدا زیر تاثیر واقعیت است؟ مگر سیمرغ خیالی، بدون منقار و چنگال و بال و پر در تصور می‌گنجد؟ اژدها هم از «مونتاژ» چند عضو واقعی شکل گرفته است.

واقعیت این است که حافظ می‌توانسته است غزل حاضر را در حال و هوایی سروده باشد که ما ازآن کوچک‌ترین خبری نداریم. ولی بی‌خبری را از حال و هوای کسی که در شیراز بیش از ششصد سال پیش می‌زیسته است، نمی‌توان حتما به عرفان تعبیر کرد.

اکنون برگردیم به غزل:

          حجاب چهرۀ جان می‌شود غبار تنم

          خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

          چنین قفس نه سزای چو من خوش‌الحانی ست!

          روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

این دو بیت، که می‌توانست یک رباعی باشد، همانندی بسیاری دارد با سروده‌های عرفانی عارفان. اما حافظ می‌تواند از سر افسردگی نیز چنین سروده باشد. تنها عارفان نیستند که به خدا و پس از مرگ به پیوستن به او اعتقاد دارند. حاظ هم می‌توانسته در مقام یک مسلمان معتقد، هستی مادی را پردۀ میان خود و خدای خود بداند. او در چند غزل دیگر نیز چنین اشاره‌هایی دارد:

          طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق؟

          که در این دامگه حادثه چون افتادم

 ویا:

          میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

          تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز!

سرنوشت همۀ آدمیان چنین است و نگاه حافظ به این سرنوشت نگاهی بسیار طبیعی است. فراموش نکنیم که او شعر همۀ شاعران گذشته و معاصر را به دقت خوانده و   از این شاعران اغلب تصویرهایی را گرفته و به شیوۀ خود پرورده است و دیوان او را می‌توان گنجینه‌ای از «نقوش خیال» دیگران هم دانست. بی‌آن‌که آهنگ مخالفت با عارف بودن حافظ را داشته باشم، گمان می‌کنم که با چند بیت به ظاهر کاملا عرفانی نمی‌توان حکمی قطعی صادر کرد. به ویژه این‌که حافظ، مانند مولانا، در سراسر دیوان خود عارف نیست و در مجموع به عارفان و زاهدان و صوفیان هم نگاهی پرمهر نمی‌اندازد. با این همه او هم می‌تواند در مرحله‌ای از زندگی خود، به خصوص در دورۀ پایانی، گرایش‌های عرفانی نیز داشته باشد و دربارۀ «فنا» زیباتر از دیگران بسراید.

داستان «بودن و نبودن» و چرایی و چگونگی زاده‌شدن و این‌که انسان از کجا آمده است، داستانی نیست که تنها عارفان به آن پرداخته باشند. اگر چنین می‌بود باید همۀ کودکان و نوجوانان را عارف می‌خواندیم. حافظ می‌تواند در دو بیت زیر هم ذهنیت دوران کودکی و نوجوانی خود را پرورده بوده باشد و هم   نگاه کاملا دینی بزرگسالی خود را از «اسارت» در قالب فیزیکی خود:

          عیان نشد که چرا آمدم، کجا بودم

          دریغ و درد که غافل زکار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

          چو در سراچۀ ترکیب، تخته‌بند تنم

بیت بعدی به شیوۀ بسیاری از شعرهای او سروده شده که از اغلب آن‌ها «عطرشوق» و بوی زندگی به مشام می‌رسد. خون دلی که بوی شوق می‌دهد بسیار متفاوت است از خوردن خون دل! «همدرد نافۀ ختن» بودن هم داستانی نیست که حتما پیوندی با نگاه‌های عارفانه داشته باشد. پیوند این تعبیر زیبا بیشتر با گنجینۀ زیبای واژگان آرمانشهر حافظ است تا با هرچیز دیگر. در حقیقت چنین نگاهی و شکاری در نخجیر ادب یکی از امتیازهای ممتاز حافظ است و شعور او در یافتن تعبیرهای دلنشین. و چقدر لطیف است این تصویر آهوی ختن و ثروت او در نافه‌اش که بلای جانش می‌شود. این تصویر خونین بیشتر بوی زندگی می‌دهد، تا مرگ!

اگر زخون دلم بوی شوق می‌آید

          عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم

بیت بعدی هم بیشتر وصف «حافظ وار» این ضرب‌المثل معروف خودمان است که «درونم خودم را می‌سوزاند و بیرونم دیگران را». تقریبا همۀ ما، بی‌آن‌که عارف باشیم، این ضرب‌المثل را، اگر پایش بیافتد، به کار می‌گیریم!

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

در مقطع غزل هم حافظ خیلی از زندگی فاصله نمی‌گیرد. اگر حافظ در روزگار ما می‌زیست، می‌توانستیم با هم گفت و گو کنیم و دست روی دل هم بگذاریم!

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود زمن که منم

در هر حال چون درک این غزل خیلی دشوار است، می‌تواند عرفانی باشد!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM