آرمانشهر حافظ (40)
خانۀ موروث
بیتو ای سرو روان با گل و گلشن چکنم
زلف سنبل چکنم، عارض سوسن چکنم؟
میتوانم این غزل را یکی از میهنیترین غزلهای حافظ بخوانم. آنهم در روزگاری که اصطلاح «میهن» اصطلاح جاافتادهای نبود و مرز و حدود ثابتی برای «میهن» وجود نداشت و مرزبانان مزدوران گردنکشان متخاصم بودند، که گاهی تعدادشان به چهارپنج خاندان میرسید و در حکومتهای به اصطلاح موازی (و گاهی خویشاوند نسبی یا سببی) بر مردم ایران فرمان میراندند. برای نمونه فرمانرواییهای اتابکان.
بنابراین به سبب طولانی شدن این دورۀ فترت، که در زمان حافظ به هفت سده و نیم میرسید، تنها آگاهان فرهیخته میدانستند که میتوانستند به زحمت و بیشتر از طریق شاهنامۀ فردوسی به ایرانی دیگر بیاندیشند.
بگذریم از اینکه علیالاصول «میهن» به مفهوم امروزی در ایران و جهان پدیدهای است که بیش از یک قرن و نیم عمر ندارد و در حال حاضر هم به وسیلۀ «اتحادیهها» باری دیگر کمرنگ میشود. مانند «میهن»های چارچوب اتحادیۀ اروپا... از زمزمۀ «جهانیسازی» که نگو...
حافظ برای نگرانی خود نخست در چهار بیت مقدمه میچیند، تا سپس در سه بیت فصل دوم غزل غافلگیرمان کند!
حافظ نخست پای زندگی روزمره را به میان میکشد، تا مخاطبش را آمادۀ نگاهی عاطفی کند. و برای آفریدن فضایی مهربان و عاطفی چه بهتر از عشق که هم عامی را میانگیزد و هم عابد و زاهد و عارف را!
بیتو ای سرو روان با گل و گلشن چکنم
زلف سنبل چکنم، عارض سوسن چکنم؟
مخاطب بیدرنگ ششدانگ وجودش را متوجه دنبالۀ داستان میکند.
آه که از طعنۀ بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام، روی زآهن چکنم؟
کیست که بدخواه ندارد؟ به ویژه در میدان «باخت» عشق و تاختهای رقیبان! سپس نوبت به ناصحان و خردهگیران میرسد. – آسانترین حرکتی که هرکسی میتواند، فراخور موقعیت و توان خود، مرتکب آن شود:
برو ای ناصح و بر دُردکشان خُرده مگیر
کارفرمای قَدَر میکند این، من چکنم؟
حافظ میانبر میزند: فرمان چنین است و گریزی نیست از آن! من نمیدانم خود حافظ چقدر به این برداشت خود باور دارد. به تعبیر من او اگزیستانسیالیست است و نه قدری. پس برای خواباندن بحث، رندانه پای آن را میچیند. او چارهای ندارد. روزگار مبهوت او، پس از قرنها چشیدن هرچه زشتی است، راحت میتواند برای تامین آرامش، به تقدیر و سرنوشت تن دردهد. خود حاظ نیز گاهی مرتکب این برداشت میشود و به خود میگوید:«حافظ اسرار الهی کس نمیداند، خموش»! یا «که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت»؟
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوختهخرمن چکنم؟
و بعد در فصل دوم غزل به ناگهان دل به دریا میزند و حرکتی به تعبیر امروزی انقلابی میکند. حرکتی که تنها به پشتیبانی یک حزب سیاسی مقتدر میتواند انجام پذیرد:
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود، لطف تهمتن چکنم؟
شاه به میل خود دستگیر میکند و به سیاهچالت میاندازد و اگر کاوهای و تهمتنی نباشد، کاری از دستت برنمیآید. دریغ از گوشی شنوا! هنگامیکه سلطان بپسندد، حجت تمام است. مگر آتش طور معجزه کند و راه تازهای بگشاید:
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چارۀ تیرهشب وادی ایمن چکنم؟
بعد خواجه باری دیگر دست به رندی میزند و به تعبیر من «خلد برین» را جانشین «میهن» میکند! البته با این شرط که اشتباه نکم و قیاس به نفس!
حافظا خلد برین خانۀ موروث من است
اندرین منزل ویرانهنشیمن چکنم؟
«منزل ویرانهنشیمن» شاید بتواند کمکی به برداشت من کند که در پیالۀ امشب نقش رخ میهن را دیدهام! فراموش نکنیم که شیراز روزگار آل مظفر را هرگز نمیتوان با رورزگار معزالدولۀ دیلمی سنجید...
با فروتنی
پرویز رجبی