آرمانشهر حافظ (44)
حافظی اندکی ناآشنا!
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم؟
......
گاهی هم لازم نیست که در غزلی از حافظ حتما درپی حل معما باشیم. البته به ندرت! شاید غزل حاضر یکی از این غزلها باشد. حافظ چنان شیفتۀ گل و بهار است که حتی بیم آن دارد که اگر توبه کند و شراب را به کنار بگذارد، بهاری که در پیش است، قدرت مقامت او را در هم شکند:
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم؟
از خود میپرسم این بهار توبهشکن با چه ابعادی حافظ را متوجه حضور خود میکرده است؟ آیا معمولا هرکسی دست کم باغچهای کوچک داشته است؟ گلهای این باغچهها کدامها بودهاند؟ حتما از باغهای ملی و گلکاری کوچه خبری نبوده است. کوچههای تنگ پیچ در پیچ و بدون پنجره که جایی برای کاشت گل نداشتهاند. چشمانداز شهر را، که بایستی عمقش بسیار کوتاه بوده باشد، دیوارهای بلند کاهگلریخته درست میکردند و سرشاخههایی که دزدانه از بالای دیوارها سرک میکشیدهاند! لابد منظور حافظ گلگشت دشت و بیابان است و کنارههای رکنآباد. و دامنههای کوههای شمال شهر. لابد که با بهاری شدن هوا، در فرصتهایی که ما کاملا با آنها بیگانه هستیم، حافظ و دوستانش سر به بیابان میگذاشتهاند و درجایی مانند کنار رکناباد بساط عیش برپا. البته با رعایت شدید مقام اجتماعی خود نزد مردمی که سخت مذهبی بودهاند... شاید هم حافظ یا یکی از دوستان بربط و چنگی به همراه داشته است و شاید هم حافظ در این بزمها غزلی فیالبداهه میسروده است و یا یکی از غزلهای خود را زمزمه میکرده است.
من حافظ شناس نیستم، اما اندکی با اوضاع اجتماعی شهرها در روزگار حافظ آشنا هستم. یکی از ویژگیهای بدون تعطیل تقریبا همۀ سدههای گذشته، حضور و عبور تقریبا همیشگی سپاهیان بود. یا میرفتند و میآمدند که بکشند و کشته شوند، یا از دوسوی با زخمی و جنازه وغنیمت برمیگشتند. و یا شکست خورده در حال گریز بودند و در حال رساندن خود به مامنی امن! باید در نظر آورد چنین حالتی را در چشمانداز رکناباد. وگرنه بیگانگی بیش از حد مارا به داوریهای نادرستی خواهد کشاند. همین است که ناآگاهان به هنگام کشیدن مینیاتور حافظ را در فضایی میکشند که گویا کوههایش نیز از جنس ابریشم هستند. و از لباسهای حافظ که نگو! دلیلی کافی که ما نه درون حافظ را میشناسم، نه بیرون او را. و هزار رنگ تعلق میمالیم به لباس او! هرگز حافظ را در مینیاتور مردی صاحبرای و با صلابت ندیدهام...
کاروانها و کاروانسالارها را فراموش نکنم. کاروان، به جای قطارها و هواپیماهای امروز، یکی از نشاط انگیزترین و دلانگیزترین چشماندازهای روزگار بودند. گاهی با آرامجانی به همراه. صدای زنگها بیشتر در دلها میپیچیدند، ال کوهها. و کاروانسالارها سالار دشتها و بیابانها و باراندازها بودند، با بارصدها خاطره در دل!
اینها بودند چشمادازهای حافظ که اگر نشناسیمشان حافظ و غزلش را بیشتر گم میکنیم:
سخن درست بگویم، نمیتوانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم!
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانۀ بزم طرب، کناره کنم!
تازه با بزم دوستان و حریفان هم بیگانهایم. دوستان و حریفان دربارۀ چه صحبت میکردهاند؟ هیچ نمیدانیم... من دربارۀ عصر حافظ زیاد خواندهام و چیزی نیافتهام جز «کلیشه» و هرگز نخواندهام که راه خانۀ حافظ میتوانسته است، میانبری باشد از میان چند ویرانه...
زروی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالۀ سر دشمن به سنگ خاره کنم!
نمیدانم، مردی که جنگ هفتاد ودو ملت را عذر مینهد، چگونه درست به هنگام شکفتن گل مرادش، سر دشمن را به سنگ خارا حواله میدهد. شاید این غزل از دورهای بوده است که او هنور با هفتاد و دو ملت کنار نیامده بوده است.
بیت زیر هم اندکی تا خلق و خوی حافظ فاصله دارد:
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
زسنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم!
او تندیس معبود را از جنس سلطان تختنشین میتراشد و یارهای از گل به گردنش میآویزد و بر این باور است که زر خراج برگ معاش اوست. اگر چه خود به اشتباه خود پی میبرد:
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم!
اما ظاهرا هنوز جوان است و جویای «بزرگی» عاریه:
چو غنچه با لب خندان، به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم!
مرا که از زر تمغاست ساز و برگ معاش
چرا مذمت رند شرابخواره کنم؟
در فصل دوم، که مقطع غزل است، سخن از پنهان خوردن باده است که با فضایش کاملا بیگانهایم. اما دست کم دستگیرمان میشود که حافظ بربط و نی مینواخته است... و لابد از سر جوانی بیم چندانی هم از می خوردن در پنهان نداشته است...
زباده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم!
با فروتنی
پرویز رجبی