آرمانشهر حافظ (41)
حافظ در انحصار کسی نیست!
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
کسی پیامی فرستاده بود که نگاه من به حافظ نگاهی آبکی است.
پیش از پرداختن به غزلی دیگر، باری دیگر یادآوری میکنم که من ادعای حافظ شناسی ندارم. اگر میهمانی داشته باشم، خوشحال میشوم که به مقام میزبانی منصوب شوم.
من ایرادی به این یادآوری ندارم. حتما از سر دلسوزی بوده است. من هم دلم به میلیونها ایرانی میسوزد که لابد در گذشته و حال حافظ را درک نکردهاند و غوتهور در نادانی، او را ستودهاند!
«محتسب» در این غزل امیر مبارزالدین فرمانروای خشکاندیش و ستمگر فارس است. پسر و جانشین او شاه شجاع هم از او با این عنوان یادکرده است.
البته با این تفاوت که شاه شجاع میتوانسته است پدر را به بند بکشد و چشمهایش را برباید و حافظ میتوانسته است برای این اشاره چشمهای نازک و تیزبینش را از دست بدهد. او به آشکاری میگوید که «محتسب» میداند که او اهل کناره گرفتن از مقصود و ساغر به همراهش نیست. البته چون امیر مبارزالدین اهل گذشت نبوده است، ممکن است که مخاطبان این غزل فقط پیرامونیان او بوده باشند. پُری نیز رندی حافظ در بیان نظرهای او میتواند سبب تلطیف داستان شده باشد:
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
خواجه، با نقدی لطیف از خود در برداشتش از «توبۀ» دیگران، قند سخنش را نیز چاشنی نقدش کرده است:
من که عیب توبهکاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
هنگامیکه صبا با شبنم گلها را میشوید، افکندن نگاهی به درس و مشق کجدلی است و تباه کردن وقت خوش!
چون صبا مجموعۀ گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان، گر نظر بر صفحۀ دفتر کنم
شگفتانگیز است که حافظ برای چیزی که خود آن را «فسق» مینامد، از خدا معرفی داور را خواستار میشود. این بیت را میتوانم از صادقانهترین، معصومانهترین و شیرینترین بیتهای حافظ بخوانم:
لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی، یا رب کرا داور کنم؟
سپس حافظ غواص دریایی میشود که مرواریدش «عشق» است:
عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آنجا، تا کجا سر برکنم
در جایی دیگر میگوید:
[وه که دُردانهای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است]
برخی حافظ را محتاج جیرۀ فرمانروایان فارس میکنند. در حالی که او میگوید:
گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمۀ خورشید دامن تر کنم
او خود میگوید، غبار فقر بر رویش نشسته است، اما شرمش باد اگر دامنش را به صلۀ شاه آلوده کند. این نگاه در شخصیتی چون حافظ نمیتواند مشروط و محدود به زمان باشد. بنابراین باری دیگر میگویم که من او را هرگز به گدایی در خانۀ این و آن نمیفرستم. در عین حال، با توجه به روحیه و خلق و خوی شیخ ابواسحق نمیتوانم اانکار کنم که حافظ در دیوان او مجانی کار نمیکرده است. من هم در دیوانهای روزگارم کار کردهام و از گرفتن پاداش خوشحال هم شدهام. شاید شما هم!
بااین همه خواجه خود را بیچیزی میداند که در دست خالیاش گنج سلطانی دارد و مانند شاهان بینیاز است:
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کِی طمع در گردش گردون دونپرور کنم؟
سپس، پس از نگاهی که به حال و روز خود میاندازد، در فصل دوم غزل به معبود میگوید، که دمی عنان بکشد، اگر چه دستی خالی دارد، میتواند با قطرههای اشکش راه او را گوهرباران کند.
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من!
تا زاشک چهره راهت پر زر و گوهر کنم
و این پیشنهاد تنها برای نشاندادن و اثبات عشق است، وگرنه امید به وصال ندارد!
دوش لعلت عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
واقعیت این است که نباید حتما برای هر غزل حافظ داستانی در پیوند جست. او لبریز از خیال نقش است و او هم مانند نقاشان، حتما برای هر نگارۀ خود داستانی در کنار ندارد. آهنگسازان هم سرریز عواطف زیبای خود را بر روی کاغذ میآورند. بالت فندقشکن از چایکوفسکی و کارمن از بیزه هم همچنین. کسی که تجربۀ سرودن و نوشتن داشته باشد، میداند منظور من چیست.
وگرنه حافظ نمیتوانسته است، با صدها معشوقی که دستچین کرده است، به دست عشاق شیرازی «قیمه قیمه» نشده باشد! البته از این جملۀ آخر طرفداران عارفبودن حافظ میتوانند به سود برداشت خود استفاده کنند. چنین باشد! حافظ در انحصار کسی نیست!
با فروتنی
پرویز رجبی