سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (34)

راه و رسمی دیگر!

 

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر!

......

 

در شمارۀ 11 به این غزل پرداخته بودم. نگاه امروزم، تقریبا پس از گذشت بیست روز، نشان می‌دهد، هربار که با حافظ هستم «خودی» دیگر از «خودم» را می‌یابم. در حالی‌که حافظ همچنان حافظ همیشگی است..

 

این غزل نیز باید یکی از مصیبت‌نامه‌های حافظ در پیوند با فرمانروایی امیر مبارزالدین در شیراز باشد. حافظ در این‌جا نیز رندانه پرده از اندوه دل خود و مخاطبانش گشوده است. البته با غزلی دوپهلو که او استاد آن است. پای دشمن و دلبر را یکجا کشیده است به میان. با یک تیر دو نشان! البته او نباید مخترع این شگرد بوده باشد. ما ایرانیان همه در این کار همیشۀ روزگار دستی داشته‌ایم و داریم. در هرزمان. شاید هم اگر چنین نمی‌بودیم، تکلیفی روشن‌تر می‌داشتیم. اما هرگز از سخن دوپهلو دست نکشیده‌ایم. و عرفان هم حاصل این گونه نگاه است. یا روز نخست چنین بوده است و بعدها عادت به جدایی کرده است!

به گمان حافظ به هنگام سرودن این غزل از مرز میان‌سالی گذشته بوده است:

          گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

          به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

و به گمانم باید مصرع دوم را چنین تعبیر کرد که اگر او دگربار به آزادی برسد، دیگر قدر آزادی را خواهد دانست و دودستی به آن خواهد چسبید و پاسدارش خواهد بود! او پیشاپیش   برای روز رفتن به میکده آرزوی چشمی گریان را دارد، تا بتواند در میکده را آب بزند:

          خرم آن‌روز که با دیدۀ گریان برم

          تا زنم آب در میکده یک بار دگر

این بیت ثبت تاریخی ریختن اشک شادی برای رسیدن به فضایی باز است. بگذریم از این‌که پس از حافظ و روزگار او معلوم شد که نیازی به ثبت نبوده است! البته گویا خود حافظ هم که آرزوی ریختن اشک شادی را داشته است، به چنین فرصتی دست نیافته است:

          معرفت نیست در این قوم خدایا سببی

          تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

یکی از ویژگی‌های غزل‌های حافظ ضبط اصطلاح‌هایی است که در روزگار ما هم در دهان مردم می‌چرخند. مانند «سبب‌ساز بودن» خدا.

لابد که در این‌جا «گوهر» هم «هنر» است و هم «منزلت». اما تردیدی نیست منظور از «قوم»، دار و دستۀ ستمگر زمان امیر مبارزالدین خشک‌اندیش است. رویدادهای تاریخی بعد نشان می‌دهد که حافظ در عمر خود دیگر شاهد فضای باز مطلوبی نمی‌شود و ناگزیر باید غزل‌هایش آکنده از ایماء باشد که متاسفانه این ایماء سبب داوری‌هایی نه چندان پخته شده است.

من خودم اصراری ندارم که حتما به هزارتوی منظور حافظ برسم و ورود به یک پستوی این هزارتو را ورود بی‌اجازۀ به خانۀ مردم می‌دانم. حافظ هرجا که مایل بوده است دروازۀ خانۀ خود را باز گذاشته است و خود به درونم خوانده است... بنابراین بسنده کرده‌ام به تماشای شاخه‌های زیبای درختان پشت دیوار او که برخی سر به فلک کشیده‌اند و بسنده کرده‌ام به صدای موسیقی بی‌کلامی که از حریم او به بیرون می‌تراود. گاهی «باده» را «جام جم» و «کرامت و کمال» می‌شنوم و گاهی «نشاط و سرمستی» بی‌آزار. «یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست». اصراری هم ندارم در تمام دیدن حجت. چون گناه بزرگی می‌دانم که حافظ را عارف یا عاشق بدانم. من این آزادی را به خودم هدیه کرده‌ام که برای حافظ رنگ تعلقی قائل نباشم، تا او را غلام همت خودش ببینم، بی‌نیاز از همت دیگران!

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

          حاش‌الله که روم من زپی یار دگر!

به من ارتباطی ندارد که این یار شیخ ابواسحق است یا خندان لبی مست. فرقی هم نمی‌کند. مهم تصمیم آزاد مردی اگزیستانسالیست در واپسین سدۀ «قرون وسطی» در اروپا است. و مهم شنیدن ترنم موسیقی بی‌کلام حافظ است که پیش از رنسانس اروپا بلند است:

گر مساعد شودم دایرۀ چرخ کبود     

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر!

راز سر بستۀ ما بین که به دستان گفتند

هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر!

ترنم امید را از این زیباتر نشنیده‌ام در ششصد و اندی سال پیش. و چه با مهارت فاش کرده است خواجه که این امید دیگر راز نیست و هم‌اکنون صدای چهچه‌اش به گوش می‌رسد!... با صدای دفی که نقل و نبات بر سینۀ آمادۀ بانگش می‌پاشند. امان اگر صدای این دف نیاید!...

اما نه غافل از دغل روزگار. تردید خنگی است که در کنار سمند امید می‌تازد و باید که مواظب بداخلاقیش بود:

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

          غمزۀ شوخش و آن طرۀ طرار دگر!

ایماء حافظ اگر گشوده نشود چه باک؟ ششصد و اندی سال مردم عامی این ایماء را به عنصری ترجیح دادند و اتفاقی نیافتاد! در روزگارغریب ما هم دیوان حافظ، پس از کلام‌الله، بیشتر از هر کتابی به خانه‌ها سر زده است و عضو خانواده شده است و حتی بر سر سفرۀ هفت‌سین و عقد نشسته است. امروز نام عنصری و تاریخ تولد او را تنها برای قبولی در امتحان یاد می‌گیرند و نام و تاریخ تولد نوزادان را در دیوان حافظ ثبت می‌کنند!...

چاوشان را خبر کنید!...

در فصل دوم غزل، حافظ اگزیستانسیالیست احساس مسؤلیتی را که در برابر خود دارد، بدون دخالت در کار دیگران، به‌گونه‌ای شگرف و شگفت‌انگیز، به دیگران منتقل می‌کند:

          هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت

          کندم قصد دل ریش به آزار دگر!

          بازگویم نه درین واقعه حافظ تنهاست

          غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر!

نه! امان! حافظ را به هیچ صفتی متصف نکنیم و او را به استخدام گمان‌های خود درنیاوریم. بگذاریم او آزاد از رنگ تعلق بماند!

 

با فروتنی

پرویز رجبی

ppp

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM