شب نوشت

آرمانشهر حافظ   (24)

شیدایی و دیگر هیچ!

 

رسید مزده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

......

 

رفته رفته نام این نوشته به شکل نهایی خود نزدیک می‌شود.

 

من آگاهانه ردیف قراردادی غزل‌ها را رعایت نمی‌کنم. هدفم از این کار دوری جستن از رویه‌ای است که خود حافظ با آن بیگانه بوده است. ما در روزگار خودمان اغلب آهسته و با به صدای بلند می‌گوییم: عجب روزگاری!

گمان می کنم، حافظ هم در روزگار خود کم و بیش همین گرفتاری را داشته است. و لابد که این گرفتاری‌ها در غزل‌هایش منعکس می‌‌شده‌اند. ما عادت کرده‌ایم، برداشت هرکسی را از مسائل پیوند بدهیم با جهانبینی و باورهای او و کمتر چنین بوده است که کسی را در تنهایی خودش، فارغ از باورهای شناخته‌شدۀ همیشگی او، بیابیم. این عادت به همان اندازه‌ای که امروز ناکارآمد و حتی خطرناک است، دربارۀ مردمان روزگاران فراموش‌شده هم.

حافظ را هم باید گاهی از مقام‌هایی که بی مهابا به او داده‌ایم خلع بکنیم و حدس بزنیم که او هم می‌توانسته است «زمانی» بشری عادی باشد. اصلا چرا باید فهم و لطف او این‌قدر میان ما فاصله بیاندازد؟ همین که ما می‌توانیم فهم و لطافت او را درک کنیم، پیداست که فاصله میان ما و او بسیار اندک است!.. او در حال حاضر متوقف است، برماست که   بکوشیم که به او و به روزگارش نزدیک شویم.

گرفتاری من با خود حافظ نیست، با روزگار حافظ است. پیداست که خود این روزگار با خودش مشکلاتی داشته است و حافظ شاهد کنجکاو و رئوف آن‌ها بوده است.

چنین است که برای غزل‌های حافظ می‌افتد مشکل‌ها!

در چهار بیت نخست غزلی که در دست دارم، حافظ  خیلی خودمانی از امید و ناامیدی‌هایش چنان تصویری شیوا می‌کشد که گمان می‌کنی او در روزگار ما می‌زیسته است. بنابراین می‌توان این تصویر را به  جامعه‌ای نیز تعمیم داد که او در درون آن غوته‌ور بوده است:

          رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

          چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

          من ارچه در نظر یار خاکسار شدم

          رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را

          کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

          چه جای شکر و شکایت زنقش نیک و بد است

          چو بر صحیفۀ هستی رقم نخواهد ماند

غم و شادی‌های مکرر جای یکدیگر را می‌گیرند. اما چون پای مژده درمیان است، می‌توان گفت که در این‌جا وضعیتی شخصی مطرح است. شاید هم خلع امیر مبارزالدین. او با اشارۀ به خوارشدنش در چشم یار (شاید امیر)، می‌گوید که «رقیب (شاید شاه شجاع) نیز چنین محترم نخواهد ماند».  چقدر این مصرع به جمله‌ای در محفلی خودمانی و امروزی می‌ماند. پیداست که مقامی توانا در شیراز روزگار حافظ به کسی امان نفس‌کشیدن نمی‌داده است و حق تحسین و تنقید برای کسی وجود نداشته است و حافظ «رندانه» زبان به انتقاد گشوده است.

اگر بخواهیم، رد پایی از عرفان را در این چهار بیت ببینیم، صرف نظر از شیوۀ صحبت، من به کمک فصل دوم غزل نمی‌توانم از این خواست دفاع کنم. متاسفانه عارفانه نپنداشتن شعری، می‌تواند به مخالفت با عرفا ن تعبیر شود. بنابراین حق این می‌بود که نظرم را آهسته تر می‌گفتم. چون حافظ است که به صدای بلند نجوا می‌کند و آب از آب تکان نمی‌خورد! البته بگذریم از این‌که نمی‌دانیم که حافظ چندبار احضار شده است و چندبار بداخلاقی غیرمترقبه‌ای را چشیده است. امیر مبارزالدین پس از به دست‌آوردن شیراز مردم را به شنیدن حدیث و تفسیر و فقه وامی‌داشت. شاه شجاع دربارۀ پدرش گفته است:

          در مجلس دهر ساز مستی پست است

          نه چنگ به قانون و نه دف در دست است

و حافظ تندتر از شعر پسر بر علیه پدر سروده است:

          اگرچه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است

          به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است!

امیر مبارزالدین در شقاوت و سخت‌کشی، وقت‌کشی نمی‌کرد. حتی هنگامی‌که در حال خواندن قران مجرمی را به حضورش می‌آوردند، او از خواندن قرآن دست می‌کشید، مجرم را به دست خود می‌کشت و دوباره به خواند قرآن آدامه می‌داد. روزی شاه شجاع از پدر پرسید که چند نفر را با دست خود کشته است؟ پدر در پاسخ گفت: ششصد هفتصد نفر را!...

حافظ خواه عاشق‌پیشه باشد و خواه عارف، چنین بوده است روزگار او. او هم هرروز خبری ناگوار و دردآور را می‌شنیده است. چنین می‌شود که می‌گوید:

چو پرده دار شمشیر می‌زند همه را

همین است که ما نباید در عاشقانه‌بودن و یا عارفانه‌بودن شعر حافظ گرفتار اغراق شویم. تاریخ هم گاهی می‌توانسته است حافظ را برباید!.. همچنان که حافظ با گنجینۀ واژگان خود ما را سرگردان آرمانشهر خود می‌کند. واقعیت این است که ما بخواهیم و نخواهیم، سرگشتۀ این آرمانشهر هستیم. برخی فکر می‌کنند که حافظ دلداگی را ازحفظ بوده است و بعضی برآنند که او حافظ قرآن بوده است و عارف و زاهد. در این میان کمتر به تاریخ اشاره می‌شود و به نقش کسانی که تاریخ را در انحصار خود داشته‌اند. لابد که در جای خود به ارتباط‌های خواجه با این کسان خواهم پرداخت. اما از هم اکنون می‌گویم که من، مانند روزگار خودمان، برآن نیستم که همۀ این ارتباط‌ها را محکوم کنم! ناچاری در برخی از ارتباط‌ها دامن همۀ ما را هم گرفته است. چرا نوبت به دیگران که می‌رسد، سخنران می‌شویم؟   پس برویم به فصل دوم غزل:

          سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

          که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

برای حافظ «مجلس جمشید» «ازل» است. خواجه برآن است که «سرود مجلس» و آیین آن از ازل و همواره چنین بوده است که او رعایتش‌ می‌کند! و چه ملیح و یا اگر می‌خواهی چه شیرین، فاصلۀ ازل تا خودش را با فاصلۀ روشن‌شدن شمع تا وصل با پروانه مقایسه می‌کند، که تا به پیش از سحر نخواهد پایید:

          غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه!

          که این معمامله تا صبحدم نخواهد پایید

«این معما» معمای عشق است. معمایی که هرگز حل نشده است و حل نخواهد شد. زیرا اگر حل شود عشق خواهد مرد. و مرگ عشق فاجعه است. اگر عشق و شیدایی در دنیا نمی بود، مشکلات بشر بیشتر از آنی می بود که هست. ذوب‌شدن شمع پیش از وصال یادآور عشق عشاق فراوانی است که هرگز به وصل نخواهند رسید و عشق را قطره‌قطره ازدست خواهند داد و بسا فتیله که همان دل شمع است، پس از آخرین سوسوی خود در تن فروریختۀ خود غرق می‌شود و تا واپسین لحظه، نه خود توفیق وصل با پروانه را می‌یابد و نه پروانه که عشق را بر گرد شمع چرخانده است.

پس:

          توانگرا! دل درویش خود به دست آور

          که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

          بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

          که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

زمهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

حافظ در این‌جا آدمی را به دو نیم می‌کند: توانگر و دل درمانده. سپس به توانگر می‌گوید از به دست‌آوردن دل درمانده غافل نماند. زیرا در زیر این گنبد کبود هیچ‌چیز ماندنی نیست، الا کرامت. بنابراین مهر جانان را از یاد نبر!

و لابد که منظور از کرامت همان عشق و شیدا‌بودن است. نمی‌دانم. اما می‌خواهم بدانم!

و لابد که همراه حافظ فرصت آن را خواهم یافت. حافظ مظهر عشق است معمار درانداختن طرحی نو!

 

با فروتنی

پرویز رجبی


--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM