آرمانشهر حافظ (45)
عصیان جوانی!
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم، این کار کی کنم
......
باری دیگر حافظ اشارهای جدی دارد به موسم گل (نگاه کنید: 44). او سپس موسم گل را «فصل مِی» میداند و بر این باور است که چون خود را خردمند میشناسد، هرگز تن به ترک مِی نخواهد سپرد!
به گمان من این غزل نیز از دورۀ جوانی اوست. وگرنه نیازی به این تاکید او، که به کار کسی نمیآید، نمیبود:
حاشا که من به موسم گل ترک مِی کنم
من لاف عقل میزنم، این کار کی کنم
البته این امکان نیز وجود دارد که نفی زهد و علم در بیت بعدی تنها به منظور تاکیدی باشد، نه جدی، برای بهادادن به بانگ بربط و آواز که لابد خود استاد آن بوده است:
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار بانگ بربط و آواز نی کنم
با این همه، چون در این روزگار مدرسهها دنبالۀ نظامیهها بودند و محل بحث و گفت و گوهای یک سویۀ فرقههای مذهبی (جز شیعه)، میتوانستهاند با خشکی پرملال خود، حافظ نازک خیال را ازپای درآورده بوده باشند.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
او در غزلی دیگر نیز در این باره با شجاعت تمام میگوید:
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهادهایم
بنابراین شرایط تحصیل و یا تدریس باید که در زمان حافظ چندان دلچسب نبوده باشد:
کو پیک صبح تا گلههای شب فراق
با آن خجسته طلعت فرخندهپی کنم
حافظ از معبود نیز در گله است. اما چون «پیک سحر» مجازی است، این گله هم میتواند گلهای باشد مجازی و از روزگاری که حافظ را در چنگال خود میفشرد. به گمان حافظ به هنگام سرودن این غزل در سن عصیان قرار دارد و در پوست خود نمیگنجد. رد پای رباعیات خیام را هم میتوان دید. لابد حافظ زیر تاثیر خیام، قدرت خود را آزمایش کرده است!
کی بود در زمانه وفا، جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس و کی کنم
و غزل خود را با دو بیت زیر، که میتوانست یکی از رباعیهای خیام باشد، به پایان میبرد.
از نامۀ سیاه نترسم که روز حشر
با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش بینم و تسلیم وی کنم!
روی هم رفته ساختمان این غزل بهگونهای است که من تنها بازتابی از هیجانهای درونی حافظ را در آن میبینم. او در اینجا خمی است که هنوز درونش میجوشد و هنوز برای رسیدن باید منتظر فصل باشد!
با فروتنی
پرویز رجبی