آرمانشهر حافظ (42)
خار مغیلان!
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو نالۀ شبگیر کنم؟
......
هر نگاهی که به حافظ داشته باشیم و او را پیرو هر مسلکی که بدانیم، همواره از بیخبری دربارۀ دو «چیز» در رنجیم: جامعهای که حافظ عضوی فرهیخته از آن بوده است، در مقایسۀ با هنجارهای غالب در جامعۀ ما چگونه جامعهای بوده است، و حافظ در مقایسۀ با مردم روزگار خود چگونه میزیسته است. پیداست که منظور برخورداری از دستاوردهای مادی مدنی نیست. منظور روزمرگی فرهنگی است و آداب و سنن. البته در مقایسۀ با روزگار ما، که دستاوردهای مدنی فقط توانستهاند گذر زمان را تندتر کنند.
از این روی است که اشارههای ضمنی هر غزلی از حافظ، اگر چاشنی حضور او و قند و نمک سخنش امانمان دهد، غنیمتی است گرانبها. غزل حاضر، یکی از غزلهایی است که تصویری مات از برخی رویکردهای روزگار حافظ در آن بازتاب دارد:
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو نالۀ شبگیر کنم؟
به گمان غم عشق در روزگار حافظ نیز دردی کمدرمان بوده است و همراه ناله و نمیدانستی که تا به کی! و در روزگار حافظ نیز هنگامی که طاقت از دست میدادی غم دل عیان میکردی و دوستانت را باخبر میکردی! هنجاری ایرانی و یا دست کم شرقی!
همچنین چنین پیداست که نظر این و آن هم در انگیختن نقش داشته است و میتوانسته است عاشق را دیوانه کند. حافظ چارۀ دل دیوانهاش را در آن میبیند که آن را با زلف یار به زنجیر بکشد. و با نقشی که «زلف» در غزلهای حافظ دارد، میتوان به یکی از ضعفهای او پیبرد!
دل دیوانه ازان شد که نصیحت شنود
مگرش هم زسر زلف تو زنجیر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی من
کو مجالی که یکایک همه تقریر کنم؟
نکتۀ بعدی در این غزل نامه نوشتن حافظ به معشوق است. ماندهام چگونه. نامۀ شهری یا راه دور فرق نمیکند. درهرحال پیکی لازم بوده است. اما این پیک نامه را با چه شیوهای به مقصد میرسانده است؟ دقالباب میکرده است و میگفته است که برای فلانی از فلانی نامه آورده است و نامه را تحویل میداده است و کسی هم به زیر سؤال نمیرفته است. ذهن مورخ بیشتر از عشق دو انسان در اعماق تاریخ به یکدیگر، نگران رفتارها و پیوندهای اجتماعی است. حافظ تنها به رفتار و پیوندی اشاره میکند و از چگونگی آن خبری نمیدهد:
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
شاید منظور از نامه همین غزل است! و شاید باز پای موسیقی بیکلام حافظ در میان است و یا نقاشیهایی از «خیال نقش». این غزل را هم نه میتوانی رها کنی و نه میتوانی به فضای اجتماعیش نزدیک شوی، اما از خواندنش لذت میبری.
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
ایمای بیت پیچیدۀ بعدی بسیار است. رندی و شرارت واژهها را از شفافیت انداخته است. میگویند، حافظ را هرکس به سلیقۀ خود میفهمد و هرکس برداشت خود را دارد. من بیآنکه به نظر دیگران احترام نگذارم، هرگز چنین باوری را ندارم. حرف حافظ در هر غزل یکی بوده است و لاغیر. تفاوت در برداشتهای نادرست گوناگون ماست. هنگامیکه چارهای نداریم، برداشتهای متنوع هم عیبی ندارند. به شرط اینکه برداشت یکی را «آبکی» نپنداریم و برداشت خودمان را وحی منزل! اما من به این حالت هم اعتراضی ندارم. دست کم این بیت خواجه بسیار شفاف است که:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور!
اگر بتوانم در بیت زیر «دل و دین» را پیکری واحد ببینم و «دین» را به معنی اصلیش «درون» بدانم، فهم داستان برایم آسانتر میشود. در این صورت «دل» همان «درون» است و حافظ به ضرورت دو مترادف را در کنار هم آورده است. البته «ضرورت» نه از سر ناتوانی، بلکه برای تاکید. چون «وصال» چنین ارزشی را دارد! شاید هم وصال همان دین است!
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دل و دین را همه دربازم و توفیر کنم
در فصل دوم غزل، حافظ واعظان بیعمل را مخاطب قرار میدهد.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی!
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
و بعد داستان را بی سرانجام رها می کند که خود به گونهای سرانجام است!
نیست امید صلاحی زفساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟
با فروتنی
پرویز رجبی