آرمانشهر حافظ (46)
خلق صنعت با شوخی!
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
......
در این شبها و روزها که پایم به آرمانشهر حافظ گشوده شده است، بارها به خود گفتهام که کاشکی شبی را میهمان حافظ میبودم. و بعد به هیجان آمدهام...
با کاروانی رفتهام به شیراز. در حمامی شوخ تن زدودهام رخت تمیز برتن کردهام و لنگان لنگان از کوچههای تنگ و باریک و بیپنجره و از میان دیوارهای کاهگل ریخته گذشتهام و از چند رهگذر نشانی خانۀ حافظ را پرسیدهام، تا دستم با کوبۀ در خانۀ خواجه تماس پیداکرده است. نمیدانم چند سال دارد. بلندبالا و با چهرهای با ابهت تصورش میکنم. با پیراهنی سورمهای و بلند و گیسوانی سیاه و براق و مواج تا به روی شانهها. فکر میکنم که اگر هشتاد ساله هم باشد موهای سر و ریشش سیاه هستند.
کاروانسالار سفارشم کرده است که کوبه را آهسته و ملایم بکوبم، تا آرامش خواجه رابههم نزنم. بعد از ظهر یک روز پاییزی است و میخواهم برای نخستین بار به خودم هدیه بدهم! پیشانیم را میچسبانم به در و میکوشم تا از یکی از درزهای در چوبی به داخل حیاط نگاه کنم. پس از یک هشتی راهی باریک درمیان گلها به طرف ساختمانی که به زحمت از پشت برگهای پاییزی به چشم میخورد منتهی میشود. بوی عطر گلها از هشتی و شکاف در میزند بیرون. ناگهان در نزدیکی ساختمان سایۀ کسی را میبینم. تنم شروع میکند به لرزیدن. آهسته دستم را از روی کوبه برمیدارم...
چند ساعت بعد، از پنجرۀ هواپیما، در سمت چپ، درآن پایین، آرامگاه خواچه را میبینم که در شمال شهر شیرینیان، پشت دروازه قرآن پنهان می شود. بعد میهماندار در سبدی کوچک آبنبات تعارفم میکند...
یک ساعت دیگر باز هوا روشن خواهد شد. برگردم به غزلی از خواجه:
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
تاکی اندر دام وصل آرم تذروی خوشخرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت میکنم
باز سر از داستانی دیگر در نمیآورم. این میخانه چیست که حافظ در آن با لباس فقر کار اهل دولت میکند؟ باید پای معبدی در میان باشد و اهل کمال که حافظ با فروتنی در میانشان نفس میکشد. خیال نقشی دیگر از دنیای هزار نقش و شگفتانگیزحافظ. در انتظار تذرو مقصود. در انتظار ساقی خرامانی که مِی آورد و کرامت فزاید و کمال آورد! چه افتاده است؟ چرا این همه ایماء؟
کاشکی شهامت به صدا درآوردن کوبه را میداشتم. بعد به حضور میرسیدم و تمنای مصاحبه میکردم! برداشت مردمی که ششصد و اندی سال حافظ را دوست داشتهاند از این دو بیت خیلی ساده چه بوده است که هرگز اعتراضی به گوش نرسیده است؟ لابد هرکسی در پیالهای از میخانۀ حافظ صدگونه تماشا کرده است و خیال نقشی ویراسته است که تنها به کار خودش میآمده است! لابد کسی هم بوده است که فکر کند که تذروی نخواهد آمد و بقیۀ عمرش در کمین خواهد گذشت!
حافظ را باکی نیست از واعظی که با عطر حق بیگانه است. اما حق حافظ کدام است که پایمال شده است؟ حق زیستن؟ حق اندیشیدن؟ حق گفتن؟ یا حق دوستداشتن؟ و یا هم حق مطلق؟ مگر حافظ کسی را در این مقام دیده است که میخواهد نفر بعدی باشد؟ میتوان فکر کرد که حافظ از هر فرصتی برای به رسمیت شناختهشدن چنین حقی استفاده میکند:
واعظ ما بوی حق نشنید، بشنو کاین سخن
در حضورش نیز میگویم، نه غیبت میکنم
بعد دوباره آرام میگیرد و به راه خودش برمیگردد:
چون صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت میکنم
کاشکی محمد گلاندام که سیزده سال پس از فرمان یافتن حافظ دیوان او را در 805 هجری تدوین کرده است، در مقدمۀ خود کمی بیشتر دربارۀ دوست معاشر خود مینوشت. حتما او در میان «رفیقان ره» جایگاه ویژه ای داشته است و دستش بر روی کوبۀ در حیاط حافظ یخ نمیکرده است. بیتردید حافظ خوشچانه از نظر مشفق در تنگنا نبوده است.
میگویند، بیتهای غزلهای حافظ از هم گسیخته است. من براین باورم که چنین نیست. ما هستیم که انسجام ذهن او را برنمیتابیم. او حتی در آرامش پرشتاب میتازد و ما هستیم که ازپا می افتیم و افکار او را بریده بریده دریافت میکنیم و مبهوت میشویم! او حتی خود به این «برنتابیدنها» به شیوۀ خودش اشاره میکند.
خاک کویت زحمت ما برتنابد بیش ازین
لطفها کردی بتا، تخفیف زحمت میکنم
در بیت بعدی بار دیگر با مشکل نوع روبهرو شدن با دلبر روبهرو میشوم. چشمرسی به این زلف دلبر که حافظ اغلب به آن اشاره میکند چگونه بوده است؟ این پرسش برای آشنای به تاریخ اجتماعی ایران همیشه مطرح خواهد بود. من جای یک بررسی ژرف را در اینباره خالی میبینم. ما حتی به هنگام خواندن فردوسی زمان ناچیزی را صرف چگونگی رفتارها و پیوندها میکنیم. برای نمونه داستان آن کاروانی که آرام جان سعدی را میبرده است، برای من مبهم است. من با آن یکی داستان روزگار خودمان هیچ مشکلی ندارم، که سالها زمزمه اش کردیم:
«دم گاراژبودم یارم سوار شد
دل مسافران بر من کباب شد»
مشکل اساسی و جدی من با عشقها و دلبرهای شاعران سدههای پیشین است. حافظ، صرف نظر از غزلهایی که من از آنها به نام موسیقی بی کلام یاد میکنم، با دلبرهای خود چگونه آشنا میشده است؟ آیا دیدن به تصادف گیسویی شبق برای عشقی جانسوز کفایت میکرده است؟ همین که معروف است به «با یک نگاه، یک دل نه، صددل عاشقشدن»!
واقعیت این است که ما با نپرداختن به برخی از هنجارها، هم به خودمان خیانت کردهایم و هم به شاعرانمان! میبینم پژوهشگرانمان گاهی به «زبر – زیر» واژه ها بیش از حد بها میدهند و از «زیر و زبر» اندیشه ها و نگاههای گویندگان غافل میمانند. هر چه پیرامونم را با دیوانهای متفاوت یک شاعر میآکنم، میبینم اغلب پژوهشها دراین زمینه است که:
دلبر جانان من برده دل و جان من
برده دل و جان من دلبر جانان من
درست است با:
برده دل و جان من دلبر جانان من
دلبر جانان من برده دل و جان من!
در هر حال ذهن من درگیر مسالۀ شیوۀ پیدایش «عشق» در گذشته است. کم دیدهام «عشق» شاعری را «کمال» معشوق «حادث» کرده باشد. پس حق دارم که از خودم بپرسم که «گزارش» حافظ نازک خیال ما در بیت زیر، دربارۀ «زلف دلبر» برپایۀ چه مقدماتی بوده است؟ حتما من با چیزی بیگانهام که دربارهاش جستار کمی انجام پذیرفته است:
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم
پیداست که میتوان پس از رسیدن به شرایط عشق، به «عرفانی» یا «زمینی» بودن «عشق» برخی از شاعران منتسب به عرفان هم اظهار نظر کرد، نه زودتر! میشناسم کسانی را که با «طعم عشق» آشنایی خوبی ندارند، اما به تفسیر شعرهای عاشقانه مهر میورزند!
درک بیت زیر نیاز به تیزهوشی و دانش فراوانی ندارد، اما سابقۀ تماس واقعی با عشقی حادث چرا!
دیدۀ بد بین بپوشان، ای کریم عیب پوش
زین دلبریها که من کنج خلوت میکنم
خود حافظ گاهی به مرز افشای خود میرسد، اما از سر مرز بازمیگردد و رندانه دست به ریا (صنعت) میزند.
باز میگویم: امان!
حافظم در محفلی، دردی کشم در مجلسی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم
با فروتنی
پرویز رجبی