روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (35)

 

 

گلعذاری زگلستان جهان ما را بس

زین چمن سایۀ آن سرو چمان را بس

......

 

امروز دوست مهربانی چند کتاب دیگر دربارۀ حافظ برایم فرستاد. نمی‌دانم چه کنم! هنگامی‌که آهنگ پرداختن به غزل‌های حافظ را کردم، برآن شدم که به دور از برداشت‌های حافظ‌‌ پژوهان، تنها برداشت‌های خودم را بر روی کاغذ بیاورم. دربارۀ حافظ کتاب‌های زیادی در دست است. خیلی‌ها کوشش کرده‌اند تا غزلیات حافظ را شفاف‌تر کنند، اما حافظ همچنان حافظ گذشته مانده است. بنابراین یک‌بار دیگر یادآوری می‌کنم که من حافظ‌‌ ‌پژوه نیستم و فقط می‌خواهم دربارۀ حافظ بلند فکر کنم!

من مینیاتوریست هم نیستم، تا حافظ را با «تیپ»های متنوعی از پیرمردی مفلوک، ملتمس، خمار و به زمین‌خوردۀ درمانده‌ای که فقط لباس‌های رنگارنگش جلب توجه می‌کنند، نقاشی کنم. وای اگر حافظ این مینیاتورها می‌دید، حتما برخلاف طبع بزرگش دهان به گله می‌گشود!

فقط در مقدمۀ نسخۀ سال 805 هجری، درست سیزده سال پس از خاموشی سپهسالار عشق، از یار شفیق او محمد گل‌اندام می‌خوانیم: «اشعار آبدارش رشک چشمۀ حیوان و بنات افکارش غیرت حور و ولدان است... مذاق عوام را به لفظ متین شیرین کرده و دهان خواص رابه معنی مبین نمکین داشته، هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنایی گشوده و هم ارباب باطن را ازو مواد روشنایی افزوده». و حافظ میلی هم به تنظیم دیوان خود نداشته است: «آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و به غدر اهل عصر عذر آوردی»... لابد اگر حافظ عارف و صوفی می‌بود گل‌اندام از فاش آن پرهیز نمی‌کرد. و یا اگر او به سلطانی ارادتی می‌داشت، جای اشاره به آن در مقدمۀ گل‌اندام می‌بود، نه ششصد و اندی سال بعد در نوشته‌های ما!

چقدر غافلگیرم کرد این گفتۀ محمد گل‌اندام که به تکرار مکررش می‌ارزد:

« مذاق عوام را به لفظ متین شیرین کرده و دهان خواص رابه معنی مبین نمکین داشته، هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنایی گشوده و هم ارباب باطن را ازو مواد روشنایی افزوده».

کوشش‌های فراوانی، حتی از سوی بزرگان ادب، شده است که بسیاری از غزل‌های حافظ را مدح امیری کم و بیش گردنکش بدانند. غزلی که در این‌جا در دست دارم نیز از همین غزل‌هاست! گویا مردانی، که حتما چند نفر را با دست مبارک خود قیمه یا خفه کرده‌اند، می‌توانسته‌اند از سوی حافظ «گلعذار» و «سرو چمان» خوانده شوند و حافظ به خاطر آنان می‌توانسته است از بهشت چشم بپوشد و از همۀ «کون و مکان» به سر کوی یکی بسنده کند و یعنی شعور و لطافت بی‌مانندش را به بزرگان اجاره دهد، به بهای لقمه‌ای نان و جامی شراب و یکی از این لباس‌هایی که مینیاتوریست‌ها مانند دلقکان بر تن او می‌کنند، تا به بهای آبروی نجیب‌ترین مرد عرصۀ ادب ما، به کالای خود «ریخت» مینیاتوری ببخشند! و عجب که برخی از استادان روزگار ما منت برخی از مینیاتوریست‌ها را هم می‌کشند. ببینیم خواجه چه می‌گوید که اسباب این همه سوء تفاهم شده است:

          گلعذاری زگلستان جهان ما را بس

          زین چمن سایۀ آن سرو چمان ما را بس

          من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

          از گرانان جهان رطل گران ما را بس!

انصاف نیست که ما حافظ را هر روز به در خانۀ ستمگری به گدایی بفرستیم و بعد او را با لباس‌های رنگارنگ ابریشمی «شنگول» به تصویر بکشیم و غیرمستقیم متهم به بی‌عاریش کنیم. مگر او نمی‌‌گوید: « من و همصحبتی اهل ریا دورم باد»؟ پس دیگر چه جای تردیدی؟

من حافظ را شیدایی می‌بینم که هر از ماهی غزلی می‌گفته است دربارۀ معشوق یا معبود و یا مقصود آرمانی خود و برای افزودن بر دامنۀ زیبایی او که می‌توانسته است صورتی از صور خیال او باشد و یا خندان‌لب و مستی درکنار. مانند نقاشی که به نقاشی تنها یک چشم‌انداز بسنده نمی‌کند... مگر خدا میلیون‌ها و میلیون‌ها انسان همانند نیافریده است؟ مگر رمان‌نویس‌های روزگار ما به تعداد رمان‌های خود تجربۀ عاشقانه دارند؟ تازه اگر داشته باشند به من چه؟ چه چیزی می‌تواند از منزلت «مرشد و مارگریتا»، «صدسال تنهایی»، «لبۀ تیغ» یا «همه می‌میرند» بکاهد؟ عشق‌های مکرر میخائیل  بولگاکف، گابریل گارسیا مارکز، سامرست موآم و سیمون دوبوار؟...

من «عیب بزرگ» حافظ را در پرشوری او می‌بینم و خسته نشدنش از «مقصود»! او بچه‌مدرسه‌ای است که از نوشتن مشق هرگز سیر نمی‌شود! شاید قیاس به نفس می‌کنم. من هرگز از نوشتن مشق سیر نمی‌شدم! عاشق عطر جوهر بنفش دواتم بودم... هنوز هم برای مدرسه بیشتر از زندگی دلتنگ می‌شوم!... جوهر دوات بنفشم این قدرت را دارد که به زندگی من رونق ببخشد، اما زندگی نمی‌تواند دواتم را به من برگرداند! چندی پیش به پیرمردی کاملا ناشناس گفتم، یادم می‌آید که پنجاه سال پیش او ناظم مدرسۀ من بوده است و همیشه کفش سفید به پا داشته است. با حیرت پرسید که چگونه او را به یاد آورده‌ام. گفتم، به کمک عطر جوهر بنفش دواتم!...

حافظ سالار خاطره‌هاست:

          بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

          وین اشارت زجهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

          گر شما را نه بس، این سود و زیان ما را بس

سپس حافظ پس از اشاره به بهای اندک جهان گذرا، در فصل دوم غزل بسنده می‌کند به همصحبتی یار. و به نوازش‌های پنهان و آشکار او. و لقمه‌ای که او برایش گرفته است...:

          یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم

          دولت صحبت آن مونس جان ما را بس!

و خواجۀ شیراز چه زیبا به قناعت به حضور مقصود خود اشاره می‌کند:

          از در خویش خدا را، به بهشتم مفرست

          که سر کوی تو، از کون و مکان ما را بس!

و سرانجام از سر انصاف از سهمی که از این دنیا برده است اظهار خشنودی می‌کند:

          حافظ، از مشرب قسمت گله بی‌انصافی‌ست

          طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس!

... نخواهم پذیرفت که این غزل در مدح سلطانی حقیر سروده شده است. به دیگران کاری ندارم!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM