شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (33)

چه نیازی به شناسنامۀ نو؟

 

یاری اندرکس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟

دوستی کی آخرآمد، دوستداران را چه شد؟

......

 

من آهنگ آن را ندارم که به خاطر مهری درونی که به حافظ دارم، او را شخصیتی بشناسم که گویا آکنده است از عشق به ایران باستان و شهریارانش، چون سروده است:

          قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش

          زکاسۀ سر جمشید و بهمن است و قباد!

پیداست که در روزگار فردوسی و خیام و حافظ افسانه‌ها و اساطیر ملی برای   مردم عامی و «غیر متخصص» و حتی فرهیختگان آشناتر بوده‌اند، تا تاریخ به اصطلاح حقیقی و واقعی. افسانه‌ها و اساطیر را مردم به نیش دل کشیده بودند و به میل خود و سازگار با تجربه‌های روزگار خودشان ویراسته بودند و برای تاریخ ایران باستان می‌بایستی نخست باستان‌نگاران «متخصص» دست به‌کار می‌شدند. همین است که در داستان‌های اساطیری   ضحاک مار بدوش داریم و کاوۀ آهنگر و در تاریخ واقعی نه این و نه آن! و همین ویراستاری و نگاه و برداشت آزاد است که مردم عامی را شیفتۀ شاهنامه کرده است و تاریخ واقعی به زحمت معدودی را متوجه خود کرده است.

در حقیقت، تاریخ مانند اسطوره حیاتی پویا ندارد. هنگامی که شاهنامه را می‌خوانیم، با جماعتی زنده سر و کار داریم که گاهی به رغم محیرالعقول بودنشان با ما بیشتر می‌جوشند تا شهریاران «محیرالعقول» تاریخ!... همین است که ما «سیاوش» را بیشتر دوست داریم... و رستم تنها «گردن‌کلفتی» است که رخشش هم برایمان محترم است... بگذریم از اسکندری که به مقام ابراهیمش می‌فرستیم و با «عراقی‌ها» همسفرش می‌کنیم... و آیینه‌اش را در طاقچۀ دلمان در کنار آیینۀ جم می‌نشانیم و فراموش می کنیم لهیب آتشی را که خانۀ جم را بلعید...

حافظ هم شاهنامه را بیشتر از من خوانده بوده است و جمشید و بهمن و قباد را بهتر از من می‌شناخته است. بنابراین در بیتی که آوردم، داستان داستان «دل باستانی» او مطرح است، نه آن چیزی که «گیرشمن‌ها» می‌گویند! داستانی از زبان هزاردستان...

اما در این بیت هم فضای باستانی «دل باستانی» حافظ در «آیینۀ جم» منعکس است. بسنده کنیم به همین مقدار. بی‌هوده در دیوان حافظ در پی کورش و داریوش نگردیم. حافظ حافظ است و نیازی به شناسنامۀ نو ندارد...

تاریخ ایلخانان و آل مظفر تاریخی است که حافظ تجربه اش کرده است و تلخی‌ها و اندک شیرینی موضعی آن را چشیده است. - تاریخی که آشنایان با تاریخ خوب می‌دانند که پس از اشکانیان، از نظر مدنی چندان تغییری را به خود راه نداده است و نیمی از سرگذشتش را خلفای بیگانۀ اموی و عباسی کم و بیش «ضد بشر» رقم زده‌اند. و ستم مضاعف این‌که به دست دیگر بیگانگان...

با این همه «گاهی و گداری» شهریاری نیز پیدا شده است که با بشریت دشمنی کمتری داشته است. یکی از این کمیاب شهریاران شیخ ابواسحق اینجو است که اگر دروغ نباشد، گویا با حرف حساب میانه‌ای داشته است. گزارش ابن بطوطه دربارۀ او می‌تواند کمی از بار منفی بی‌هوده‌ای بکاهد که گاهی به پای حافظ نوشته می‌شود. اما بار منفی این‌که گویا حافظ هم مدح می‌گفته است و صله می‌گرفته است. پیش از آوردن گزارش ابن بطوطه، با خودم می‌گویم، من هم خواه از دولتم راضی و خواه در گله و ناراضی باشم، آیا می‌توانم بدون کار برای دولت (نه الزاما همکاری) روزگار بگذرانم؟

حافظ هم کارمندی از دولت روزگار خود بوده است و این دولت، «دربار» و «دیوان» نامیده می‌شده است. امروز اصطلاح «خدمتگزار دولت» را داریم، در روزگار حافظ «در خدمت سلطان» و یا «در خدمت شاه» یا «در خدمت دربار» را.

مهم این است که «از رنگ تعلق آزاد» باشیم و زشتی را نستاییم و از نیکی به نیکی یاد کنیم. مخصوصا که «نیکی» در همۀ روزگاران کالایی بسیار نایاب بوده است و پدیده‌ای شگفت‌انگیز. من گزارشی منفی دربارۀ شیخ ابواسحق نخوانده‌ام. هرچه خوانده‌ام ستایش بوده است و اشاره به نیکی‌های او. از آن میان گزارش (درست از نیمۀ سدۀ هشتم) ابن بطوطه که سیاحی بسیار تیزبین و هشیار بود و نمی‌توانست در شمال آفریقا از ستایش خود از شیخ ابواسحق اینجو سودی ببرد...:

آگاهی از گزارش ابن بطوطه، به ویژه در پیوند با غزلی بسیار کلیدی که هم اکنون در دست داریم، برای رسیدن به برداشتی درست از موقعیت حافظ بسیار ضروری است:

«سلطان شیراز در آن هنگام که به آن‌جا رسیدم شاه اسحق، پسر محمد شاه اینجو بود که پدرش او را به نام شیخ ابواسحق کازرونی به این نام نامیده بود. سلطان ابواسحق یکی از بهترین سلاطین و مردی بود خوش‌هیکل، خوبروی، نیکوخوی، کریم، خوش‌اخلاق و فروتن...».   خواجوی کرمانی و عبید زاکانی نیز در میان ستایشگران شیخ ابواسحق قرار دارند.

البته این ستایش‌ها بدان معنا نیست که شیخ ابواسحق به‌کلی عصبی و بداخلاق نمی‌شده و اوقات‌تلخی راه نمی‌انداخته است. او را باید با دیگر فرمانروایان سنجید!

حالا برگردیم به غزل خودمان که بی‌گمان پس از کشته‌شدن شیخ ابواسحاق، در دورۀ فرمانروایی امیر مبارزالدین (713 یا 718-759) در شیراز سروده شده است:

          یاری اندرکس نمی‌بینیم، یاران را چه‌شد؟

          دوستی کی آخرآمد، دوستداران را چه شد؟

          آب حیوان تیره‌گون شد، خضر فرخ‌پی کجاست؟

          گل بگشت از رنگ خود، باد بهاران را چه‌شد؟

          کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

          حق‌شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه‌شد؟

این غزل را می‌توان به اصطلاح امروزی، اجتماعی – سیاسی‌ترین غزل حافظ به‌شمار آورد. – غزلی که ساختمانش لبالب «خط قرمز» قرار دارد. حافظ معمار چقدر استادانه مصالح ساختمان را در کنار و روی هم چیده است.

فصل یاری سپری شده است. غافلگیر شده‌ای از پایان گرفتن دوستی و میدان‌خالی‌کردن دوستان. خفقان مطلق همه را از نفس انداخته است. آب حیات تیره و تار است و خضر مرشد ناپیدا. گل گرفتار خزان است و از رایحۀ بهاری خبری نیست. همۀ زیبایی‌ها و ارزش‌ها و حق‌شناسی‌ها رخت بربسته‌اند.

حافظ با حسرت به دیروز و گذشته می‌نگرد:

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سرآمد، شهریاران را چه‌شد؟

حافظ حتی نمی‌داند که کی غافلگیر شده است. اما پیداست که از روزگار خوش دیری نمی‌گذرد. نباید غافل بود که حملۀ مغول را در پشت سر داریم و منظور حافظ فقط می‌تواند روزگار کوتاه شیخ ابواسحق باشد.

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه‌شد؟

باوری کهن بود که لعل و دیگر گوهرها حاصل همکاری خورشید با زمین است و دگردیسی‌های ناشی از آن. دیگر بر مروت نوری نمی‌تابد تا گوهری زاده شود. طبیعت خلع سلاح شده است.

گوی توفیق و کرامت در میان افگنده‌اند

کس به میدان درنمی‌آید، سواران را چه‌شد؟

کسی را شهامت درآمدن به میدان برای ربودن «توفیق و کرامت» نیست. قبح وحشت چنان ریخته است و حراست چنان نهادینه شده است که کسی را یارای نگاه کردن به گوی بی‌نگهبان هم نیست.

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش‌آمد، هزاران را چه شد؟

طبیعت به کار خود ادامه می‌دهد. گل‌های گوناگون می‌رویند و مرغان حضور دارند. اما کو بانگی؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد، مگر عودش بسوخت؟

کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه‌شد؟

زهره ایزدبانوی طرب و شادی هم سازی نمی‌نوازد. گویا عودش سوخته است. نوای خوشی برنمی‌خیزد. نیازی به اشارۀ حافظ نیست. صدای دف هم خاموش است.

امان از صدای بی صدا!

امان از دف بی‌صدا و دفی که صدایش را ربوده‌اند.

چاوشی را هم نمی‌توان خبرکرد!

سرانجام خواجه حصاری می‌کشد پیرامون غزلش. حواله‌ات می‌دهد به اسرار الهی، تا امیر مبارزالدین نتواند با انگشت صبابه‌اش او را نشانه بگیرد!...

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه‌شد؟

به این امکان هم باید اندیشید که حافظ غزلش را در هیچ روزنامه و هفته نامه و ماهنامه‌ای به چاپ نرسانده است!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM