سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (43)

 پس از گذشت هزاران سال عاشقی، عشق تعریف نشده است!...

 

دیده دریا کنم و صبر به دریا فکنم

واندرین کار دل خویش به صحرا فکنم

......

 

حافظ در این غزل چشمش را دریای اشک می‌کند و دل را به این دریا می‌زند و شکیبایی خود را، که دیگر نیازی به آن ندارد، در دشت و صحرا رها می‌کند:

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

واندرین کار دل خویش به دریا فکنم

سپس، با این همه وسعت وجود، از دل تنگش که غوته‌ور در امواج دریاست، آهی برمی‌آورد و در گناه حضور و عصیان آهنگ آن را دارد که آدم و حوا را از سکه بیاندازد. در یک بیت، دریا و صحرا را درنوردیدن و به آغاز حضور انسان در عمق هستی سرکشیدن، تنها از دست شعر ایرانی و به ویژه خواجۀ شیراز برمی‌آید:

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

و تازه فلک نیز به این چشم‌انداز بزرگ افزوده می‌شود! حافظ می‌خواهد بنوشد و در سرمستی بند به کمر ترکش صورت فلکی «دوپیکر» بیاندازد و آن را ناکارآمد کند. پیدا نیست که نقش چه خیالی در ذهن حافظ حضور داشته است که با تیری که از فلک می‌خورد، تیر (تشتر ایزد آب‌ها) را هم با صورت فلکی جوزا یا دوپیکر (برابر با خرداد ماه) به یاد مخاطب خود می‌اندازد. نمی‌دانم. اما می‌توان اندیشید که پای تصادف محض در میان نیست. سخن از نوشاندن جرعه به فلک است و از غلغل و غوغای چنگ در فضای گنبد مینا:

خورده‌ام تیر فلک، باده بده تا سرمست

عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعۀ جام برین تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

آیا معبودی به آسمان رفته است؟ چرا حافظ به تیر فلک اشاره می‌کند؟...

آیا حافظ آهنگ و آرزوی آن را دارد که به معبود بپیوندد؟

مایۀ خوشدلی آن‌جاست که دلدار آن‌جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن‌جا فکنم

بند برقع بگشا ای مه خورشیدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

چرا حافظ از مه زرین‌کلاه (معبود) می‌خواهد تا نقاب از چهره برگیرد، تا مانند گیسوی بلند او سر بر روی پایش نهد و لابد چنگ بنوازد و غلغل در آسمان اندازد؟ ... در این میان، این «چنگ» نشان می‌دهد که برداشت ما درست است و حافظ ساز هم می‌نواخته است و غزل‌هایش را به آواز می‌خوانده است. در جاهای دیگر از سازهای دیگر هم سخن به میان می‌آید.

در مقطع غزل، که به تعبیر من فصل دوم و کوتاه داستان است، حافظ از تکیه‌ای که بر روزگار خود داشته است، در گله است و چون به چیزی اعتماد ندارد، دیگر حاضر نیست از نشاط نقد چشم بپوشد! در نهایت باز رفتاری اگزیستانسیالیستی!

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟

نه هنوز راه درازی در پیش دارم تا به شهر حافظ برسم. عاشقانه‌های حافظ پیمودن راه را دشوار می‌کنند. منظورم در این‌جا عشق عرفانی و عشق   زمینی آدمیانی چون خودم نیست. منظور عشق مطلق است. از هز جنسی که باشد. عشق مطلق فراگیر است و صدای اعتراض کسی را هم درنمی‌آورد.

شاید گرفتاری در این است که هنوز، پس از گذشت هزاران سال عاشقی، عشق تعریف نشده است...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM