آرمانشهر حافظ (26)
فتوای مکرر!
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
......
حال و روز حافظ هم باید با همۀ «ید و بیضا»، متفاوت از حال و روز ما نبوده باشد. الا این تفاوت که او میتواند با ذخیرۀ ویژۀ واژگان جادویی خود، گرفتاری خود را به ثبت برساند و ما را پس از قرنها در کنار خود داشته باشد.
فکر میکنم خواه اگزیستانسیالیستی عاشق باشی و خواه عارفی عابد و زاهد، نمیتوانی از نکشیدن فریاد و رساندن فریاد خود به گوشهای دیگر پرهیز کنی. این هم یکی از رازهای ثابت و ناگشودۀ بشر. فکر میکنم حتی امیر مبارزالدین روزگار حافظ نیز که ششصد هفتصد نفر را با دست خود کشته و خفه کرده بود، نیاز داشته است که درد دندان خود را، اگر جز محکوم به مرگی کسی در پیرامون نبوده است، به گوش او برساند و بعد او را بکشد!...
که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست؟
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست!
چه کسی در بزم زیر این گنبد کبود حضور داشته است که کارش سرانجام به ندامت نکشیده است:
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
فکر میکنم که نیاز به گله و شکوه، فارغ از داشتن دلیلی برای گله و شکوه است. نیازی است مستقل که میتواند بدون داشتن بهانهای مبرهن نیز حضور داشته باشد. مشخصترین نوع این نیاز برای بسیاری چنین است که هوا یا گرم است و یا سرد و برای هریک گله و شکوهای واجب! شمع به غرامت ستایش از رخی خندان میسوزد و میگرید.
حافظ هم بینیاز از گله نیست. با این تفاوت که او شیرینسخن است و علاوه بر شهدی که او بر گلهاش میافزاید، تقریبا همیشه خبر خوشی نیز در فصل دوم غزل به همراه دارد:
در چمن باد بهاری زکنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
و سپس با احساس رضایتی آشکار میگوید:
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
این خلوتیان هرکه باشند با حضور جادویی و پرشکوه و با پیمانهای لبالب از عظمت و جلال که برای هفت پشت آدمی کافی است، با نسیم برخاسته از حضور خود، چنان آرامشی میآفرینند که آن را تنها میتوان با آشوب قیامت سنجید. و اندیشید به ذخیرۀ واژگان مدینۀ فاضلۀ حافظ. – واژگانی که به نیروی جادوی خود حتی میتوانند «نیستی» را به ثروت آدمی بیافزایند!... و فروتنی سرو رعنا و بالابلند را به سرافکندگی تعبیر.
در پایان حافظ فتوای رختافکندن خودش را صادر میکند:
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقۀ سالوس و کرامت برخاست!
فکر میکنم، اکر متن قزوینی – غنی اشتباه نباشد، «کرامت» در اینجا به طعن آمده است.
با فروتنی
پروبز رجبی

