مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (21)
حافظ یک جاده است، اما نه صراطی مستقیم!
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندۀ طلعت آن باش که آنی دارد
من همیشه فکر کردهام که حافظ یک جاده است و همیشه در سفر! و اگر همسفر این جاده شوم، باید عادت کنم که از پشت چشماندازهای پیرامونم بیخبر خواهم ماند! باید در هر چشماندازی از تجربهها و خاطرههای خودم کمک بگیرم. جاده گاهی از درههای عمیق میگذرد و زمانی به دشتی هموار می افتد. حافظ جادهای بیپایان است، اما نه صراطی مستیم. با منزلهایی از زر ناب که مرا استطاعت استفاده از آنها نیست. من فقر و بیخبری خودم را میشناسم. و از نظربازیهای حافظ در همین منزلهای زرین است که حیران میمانم. بنابراین در همسفری با این جاده بیادعا هستم. اما همواره این فرصت و شانس را دارم که یا ملاحت بچشم و یا حب نبات بمکم! حتی هنگامی که جاده دستانداز دارد.
حافظ چقدر خوب میتوانست وارث خیام باشد یا باباطاهر. اما هرگز نه عطار یا مولوی!
گاهی حافظ تا مرز به آزار میبردت، اما با چنان مهارتی واژه های منحصر به فرد خود را در کنار جاده میکارد که دست کم گم نشوی! او ابهام در راه را به قدر نیاز خود برمیدارد. و گسترۀ این نیاز هرگز برای کسی آشکار نخواهد شد:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندۀ طلعت آن باش که آنی دارد
باید این شاهد متفاوت باشد از شاهد روزگار غزنویان. حافظ در غزلی دیگر میگوید:
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت؟
اگر این نقاب معنایی مجازی نداشته باشد، باید که بیشتر به کار زنان آید. اما ابهام بیت بعدی غزل اندکی بر فضا سایه میاندازد:
شیوۀ حور و پری گرچه لطیفست ولی
خوبی آنست و لطافت که فلانی دارد!
حرف و حدیث دربارۀ شاهد به فراوانی بوده است، اما هرگز حجت تمام نشده است. معشوق و معبود هم شاهد خوانده شده اند. شادروان ماهیار نوابی در گفت و گویی خصوصی «شاهد» را برخلاف فالبی عربی که دارد، از «سهستن» و (سهیدن» به معنی نگریستن و «شاهدبودن» میدانست و سرو سهی را سرو ناظر و شاهد میخواند و «شاهد» را بینا و آگاه.
درهرحا ل مراد از «شاهد» معشوق است. عادتهای روزگاران هم انکارنکردنی. حتما مردم روزگار حافظ نیز که حتی یک پنجره و روزنه به سوی کوچه نداشتند، میتوانستند با دیدن زنان بیحجاب، به ویژه در کنار دریا، گروهگروه دچار سکتۀ قلبی شوند...
حافظ در این غزل، با همان واژههای محدود و معدود آرمانشهر خود، باری دیگر به نگارگری میپردازد:
چشمۀ چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو، که خورشید آنجا
نه سواری است، که در دست عنانی دارد
جالب است سنجیدن گردونۀ خورشید ایران باستان با خورشیدِ سوار حافظ در میدان باختن گوی.
سپس حافظ با برشمردن تواناییهای معشوق، اندکی بیشتر از همیشه به غرور خود بیتوجه میماند.
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری! سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآنکس که کمانی دارد
تشبیهی غریب در سبک هندی که فقط حافظ میتواند شیرینش کند. با این همه دلچسبی همیشگی خود را ندارد.
حافظ در فصل دوم غزل کمی دست و پای خود را جمع میکند و به شیوۀ خود در مقام تبیین میایستد. جاده درمه پیچیده میشود و تنها میتوانی گم نشوی. به آشکاری احساس میکنم که حافظ اندکی عنان میکشد. به خود میگویم، چند بیت کمتر و یا زیادتر که توفیری در حال او ندارد، اگر از گفتهای پشیمان است، چرا حذفش نمیکند. بیدرنگ به یاد میآورم که او با اینکه حافظ است، بشر است و به ما نزدیکتر است تا به خودش! پس میگوید:
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فهم گمانی دارد
با خرابات نشینان زکرامات ملاف
هرسخن وقتی و هرنکته مکانی دارد
مرغ زیرک نشود در چمنش پردهسرای
هر بهاری که ز دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
در این میان پیداست نیست که از چه زمانی ایرانیها عادت کردهاند که بگویند:
هرسخن وقتی و هرنکته مکانی دارد!
فقط عادت! مثل اینکه اینبار سخن لسانالغیب فقط شیرین بوده است و بس!
با فروتنی
پرویز رجبی